خود اندر پيش و آن پوشيده رويان بلى آنرا كه اندوهيست در پى همي داند كه افتد پيش و راند براند القصه تا آن دشت و كهسار هوايى چون هواى طبع عاشق لبش را عهد نوشد با شكر خند ز چشم خوابناكش فتنه بر جست دوان شد ناز در پيش خرامش غرور آمد كه عشقى ديدم از دور در انديشيد شيرين با دل خويش چها مي گويدم طبع هوسناك طبيعت مستعد ناز مي يافت نسيمى كمدى زان دشت و راغش اگر بر گل اگر بر لاله ديدى ز هر برگى در آن دشت شكفته ز لعلش كاروان قند سر كرد كه اينجا خوش فرود آمد دل من عجب دامان كوه دلنشيني ستهميشه ساحت او جاى من باد هميشه ساحت او جاى من باد
سراسيمه ز پى تازان و پويان نمي داند كه چون ره مي كند طى چه داند تا كه آيد يا كه ماند به خرمن ديد گل سنبل به خروار مزاجش را هوايى بس موافق نگه را تازه شد با غمزه پيوند به خدمتكارى قدش كمربست نيازى بود در هر نيم گامش اگر دارد ضرورت حسن مزدور كه جانى با هزار انديشه در پيش به فكر چيست باز اين حسن بى باك در ناز و كرشمه باز مي يافت ز بوى عشق پر كردى دماغش نهانى از خودش در ناله ديدى نيازى يافتى با خود نهفته به همزادان خود لب پر شكر كرد از اين خاك است پندارى گل من سقاه اله چه خرم سرزميني ستبساط او نشاط افزاى من باد بساط او نشاط افزاى من باد