گفتار درآوردن خادمان شيرين فرهاد را در نزد آن ماه جبين و دلربايى آن نازنين از فرهاد
چنان بي هوشيى مي كرد اظهار بديشان گفت هستم بي خود و مست دمى كايم به حال خويشتن باز جهاند آنگه به روى دشت گلگون به بازى كرد گلگون را سبك پاى به سوى مبتلاى نو عنان دادچه مي گويم چه جاى اين بيان است چه مي گويم چه جاى اين بيان است
كه عقل از دست مي شد هوش از كار عنان هوشيارى داده از دست ببينم چيست شرح و بسط اين راز لبى پرخنده و چشمى پر افسون خرد را برد پاى چاره از جاى هزارش رخنه سر در ملك جان دادبيان اين سخن يك داستان است بيان اين سخن يك داستان است