نازل شدن شيرين به دلجويى فرهاد مسكين در دامنه ى كوه بيستون
چو نازل شد به فرش سبزه چون گل بر خود خواند آن آواره دل را نشاندش رو به روى و پرده برداشت به ساقى گفت آن ميناى مى كو بيار و در قدح ريز و به من ده بت ساقى قدح از باده پر كرد بزد زانو به خدمت پيش شيرين گرفت از دست او شيرين خود كام پس آنگه گفت با فرهاد مسكين بخور از دستم اين جان داروى هوش اگرخسرو به شكر كرده پيوند به كورى شكر قند مكرر شكر در كام خسرو خوش گواراست گرفت از دست شيرين جام و نوشيد روان شد گرمى مى در دماغش خرد يكباره بيرون شد ز دستش پى نظاره پرده شرم شق كرد به برگ گل نشستن خوى چو شبنم ز لب چون غنچه خندان گشت و بشكفتبيا چون دل برم بنشين زمانى بيا چون دل برم بنشين زمانى
به گل افشاند زلف همچو سنبل برايش نرم كرد آن خاره دل را كه ديدش كام خشك و چشم تر داشت نشاط محفل جمشيد و كى كو گلم افسرده بين آب چمن ده هلال جام را از مى چو خور كرد به دستش داد بدرى پر ز پروين به شوخى بوسه اى زد بر لب جام كه بستان اين قدح از دست شيرين كه غمهاى كهن سازد فراموش تو هم از لعل شيرين نوش كن قند مكرر بخشمت از لب نه شكر كز اين قند مكرر روزه داراست چو خم از آتش آن آب جوشيد فروزان شد ز برق مى چراغش حجاب افكند يك سو چشم مستش ز تاب ديدنش شيرين عرق كرد گلش را تازگى افزود در دم به دلدارى يار مهربان گفتكه برخوان وصالم ميهمانى كه برخوان وصالم ميهمانى