فرهاد و شیرین
وحشی بافقی
نسخه متنی -صفحه : 146/ 142
نمايش فراداده
امتحان كردن شيرين فرهاد را در عشق
-
به گرمى گفتش ار كار دگر هست
كه اين شب چون به روز آيد ز شيرين
پس از اين شب بود روز جدايى
چو فرهاد اين شنيد ، از دل به سد درد
كه اى وصلت دواى درد هجران
تو گر رخ پوشى از من جان نخواهم
به هجران گر بر اين سر كوه مانم
نخواهم زندگانى در فراقت
بگفت از اجتماع و احتراقم
كه در قربت مه ار مهرش بسوزد
هلالش را چو خواند در مقابل
اگر خسرو نبندد پايم از راه
شبان تيره ات را نور بخشم
و گر چون شكرم در كام گيرد
دگر نگذاردم از كف زمانى
اگر با خسروم افتد چنين كار
ز وصلم گر به ظاهر دور مانى
به تمال و به يادم آشنا شو
ميسر بى منت گر هست خوابى غرض هر كامت از من هست مقصود
غرض هر كامت از من هست مقصود
-
بجو تا وقت و فرصت اين قدر هست
به هجران وصل بگرايد ز شيرين
كه اين بوده ست تقدير خدايى
برآورد آهى و از جان فغان كرد
چه سازم در فراقت با دل و جان
اگر دردم كشد درمان نخواهم
به زير كوه سد اندوه مانم
كه شادم ز اجتماع و احتراقت
اگر شادى مينديش از فراقم
ز مهرش بار ديگر برفروزد
كند بدر و برد اندوهش از دل
به هر مه بردمم زين كوه چون ماه
گه از نزديك و گه از دور بخشم
ز لعل شكرينم جام گيرد
كه آسايد ز وصلم خسته جانى
به هجرانم ببايد ساخت ناچار
به سد محنت ز من مهجور مانى
ز اندوه جداييها جدا شو
به خواب آيم ترا چون آفتابى بخواه اكنون كه آمد گاه بدرود
بخواه اكنون كه آمد گاه بدرود