بگفتا كام خسرو كام من نيست رضاى تو مرا مقصود جان است تراگر راندن شهوت مراد است وگر اين نيست قصد و امتحان است به چين افكندم آنرا همچو نافه و گر زان صورتى بر جاى مانده ست بنتواند ز جا برخاست كامى چو خسرو گر كسى آلفته گردد ز حرف كوهكن شيرين برآشفت چوخسرو بايدت آلفته گشتن تو كوه بيستون از پا درآرى وگر دارى و از كار اوفتاده ست رضاى من اگر جويى زجا خيز كه بى مردى زنى را خرمى نيست بسنب اين گوهر ناسفته ام را كه از آميزش خسرو به شكر فكندم گنج باد آورد از دست ز عشقت بى نياز از ملك و مالم نخوانده خطبه ام خسرو به محضرمتاع خويش را ديگر به خسرو متاع خويش را ديگر به خسرو
به شهد شهوت آلوده دهن نيست نه كام دل نه دل اندر ميان است مرا نى در كمر آب و نه باد است مرا آن تير جسته از كمان است چو آهوى ختايى بى گزافه به راه عاشقى بى پاى مانده ست ندارد جز قعود بي قيامى بود كين در به سعيش سفته گردد بخنديد و در آن آشفتگى گفت كه مي بايد درم را سفته گشتن چرا افزار در سفتن ندارى چو خوانيمش به خدمت ايستاده ست به خدمت كوش و از شنعت مپرهيز كه بى روح القدس اين مريمى نيست بكن بيدار عيش خفته ام را نهادم پيشت اين ناسفته گوهر كه جانم با غم عشق تو پيوست در اين برج شرف نبود وبالم نكرده بيع اين ناسفته گوهربنفروشم كه دارد دلبرى نو بنفروشم كه دارد دلبرى نو