بوستان سعدی
مصلح بن عبدلله سعدی
نسخه متنی -صفحه : 272/ 113
نمايش فراداده
حكايت در معنى عزت محبوب در نظر محب
-
ميان دوعم زاده وصلت فتاد
يكى را به غايت خوش افتاده بود
يكى خلق و لطفى پريوار داشت
يكى خويشتن را بياراستى
پسر را نشاندند پيران ده
بخنديد و گفتا به صد گوسفند
به ناخن پرى چهره مي كند پوست
نه صد گوسفندم كه سيصد هزار
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
يكى پيش شوريده حالى نبشت بگفتا مپرس از من اين ماجرى
بگفتا مپرس از من اين ماجرى
-
دو خورشيد سيماى مهتر نژاد
دگر نافر و سركش افتاده بود
يكى روى در روى ديوار داشت
دگر مرگ خويش از خدا خواستى
كه مهرت بر او نيست مهرش بده
تغابن نباشد رهايى ز بند
كه هرگز بدين كى شكيبم ز دوست؟
نبايد به ناديدن روى يار
اگر راست خواهى دلارامت اوست
كه دوزخ تمنا كنى يا بهشت؟ پسنديدم آنچ او پسندد مرا
پسنديدم آنچ او پسندد مرا