بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 233
نمايش فراداده

حكايت

  • كهن سالى آمد به نزد طبيب كه دستم به رگ برنه، اى نيك راى بدين ماند اين قامت خفته ام برو، گفت دست از جهان برگسل نشاط جوانى ز پيران مجوى اگر در جوانى زدى دست و پاى چو دوران عمر از چهل درگذشت نشاط از من آنگه رميدن گرفت ببايد هوس كردن از سر به در به سبزى كجا تازه گردد دلم تفرج كنان در هواى و هوس كسانى كه ديگر به غيب اندرند دريغا كه فصل جوانى برفت دريغا چنان روح پرور زمان ز سوداى آن پوشم و اين خورم دريغا كه مشغول باطل شديم چه خوش گفت با كودك آموزگار چه خوش گفت با كودك آموزگار
  • ز ناليدنش تا به مردن قريب كه پايم همى بر نيايد ز جاى كه گويى به گل در فرو رفته ام كه پايت قيامت برآيد ز گل كه آب روان باز نايد به جوى در ايام پيرى به هش باش و راى مزن دست و پا كبت از سر گذشت كه شامم سپيده دميدن گرفت كه دور هوسبازى آمد به سر كه سبزى بخواهد دميد از گلم؟ گذشتيم بر خاك بسيار كس بيايند و بر خاك ما بگذرند به لهو و لعب زندگانى برفت كه بگذشت بر ما چو برق يمان نپرداختم تا غم دين خورم ز حق دور مانديم وغافل شديم كه كارى نكريدم و شد روزگار كه كارى نكريدم و شد روزگار