اي دوست
اي همسفر
که ماديان سفيد رويا را
به سوي صخره هاي مشتعل مشرق
سوي سپيده سحري مي راني
من
يابوي پير و اخته بيداري را
در زير ران گرفته ام اي دوست
با کولبار سنگين از کابوس ها و خورجين هاي بذر
اي همسفر
لختي دهانه را
در فک راهوارت بنواز
و آرامتر بتاز
اي همسفر
تا هر کجاي مرتع سبز فکر
تا هر کجاي بيشه مهتابي خيال
تا هر کجاي شط تماشا
که شادمانه مي گذري مي روي
لختي درنگ کن
و صخره هاي ساکن پاياب را
به من نشان بده
اي يار
اي ماديان سوار سبکتاز
در اين خلنگ زار هلاک آور
تنها مرا ميان بيابان مگذار