تو چرا پنجره را
تو چرا پنجره را بستي ؟تو چرا آينه رادام لغزنده ترين ثانيه ها بر رف ننهادي
تو چرا ساقه آبي را
که فراز سر ما خم شد از بيشه باران خستي
تو چرا ساقه رازي را
از گلدان پنجره همسايه
از ابديت شايد که به سوي تو فرود آمد بشکستي
تو چرا بي پروا بي ورد لبخنديدر کوچه باد زير ديوار بلند باد
از ميان خيل اشباح خسته
خزيده همه جا
که برون تاخته اند
از جوال روياي مردم همسايه ما
مي گذري تو چرا پنجره را بستي
تو چرا پنجره خانه ما را که درخت نور
از بر آشفته ترين گوشه آن ساقه دوانيده
بر پنجره تشنه همسايه ما بستي
تو به خواب خوش بودي
در نيمه شب مظلم دوش
تو نديدي که سوار موعود از کوچه ميعادبي درود و بدرودي
بي که يک لحظه درنگ آرد
پشت ديوار بلند روياي ليلا بگذشت
تو نديدي کانسوتر کاخ رفيعي بود
زلف مشکين بلندي از پنجره مي باريد
آسمان بوته ياسي است که در پنجره خانه ما
رسته ست روي تو ماه بلند
چشم هاي تو دو سياره ژرف سبز
نام تو خوشه شادابي در ظلمت برگ
به شقايق ها آراسته ست
تو چرا پنجره را بستي ؟که نبيني که سوار موعود
پشت ديوار کوتاه اميد ليلا بگذشت
بي که يک لحظه درنگ آرد
بي درود و بدرود
بوته شومي در باغچه کوچک همسايه ما رسته ست
که شقاوت را دست بر ديوار به سراپاي در و ديوار و پنجره جوشانده است
مرغ ناميموني بي که رو بنمايد با جنبش بالي
به سوي ملجا موهوميدر گز وحشي همسايه ما خوانده است
روح سرگردان عاشق مبروصي است
کز زمان هاي گذشته
شايددر خفاياي اين خانه مانده ست
پيچک پير تباهي
هشدار بي خبر از هر جا مي خواهد
مي تواند سر برون آرد تو چرا پنجره را مي بندي ؟تو چرا شاخه جوشنده ياس ما را
به عيادت سوي ديوار تمام شهر
به عيادت سوي بيمار تمام شهر
سوي بيماري ناميموني هر خانه
برنمي انگيزي ؟دست هاي تو کليد صبح است
که سوي مشرق مي چرخد
و سپيدي را
از پس نرده سايه روشن
به سوي پنجره ها مي خواند
چشم هاي تو به ديوار بلند باغ عشق
روزن سبزيست
که من از آنجا در لحظه مشتاقي
به درون مي خزم آهسته و با دامني از
سيب سرخ راز باز مي گردم چشم هاي تو پنجره هاي بلند ابديت هستند
تو چرا پنجره را مي بندي ؟تو چرا خوشه ياس نفست را در کلبه همسايه
نمي ريزي پيچک هرزه ناميموني را هشدار
تو چرا ساقه تارنده خورشيد شفاعت را
سوي هر خانه بپوسان بذر وحشت
بر نمي انگيزي؟تو چرا پنجره را مي بندي ؟