چيستان
سبز و نارام و گريزند ه استروح سبز علف آب است که جوهر سيال
حيات آکنده است روح آبست که در ظلمت سيراب علف
بازتابي دارد کهکشان هاييز آسمان هايي بي نام و نشان را
آسمان است در اقيانوس شبنمي افتاده
تب و تابي دارد
روح غمناک بهار است دميده شده در جسم
نبات که تو مي بيني اينگونه شگفت
سنگ مي رويد از باغچه برگ از سنگ
و شگفت آورتر که شقايق گل کوهستان مي جوشد از نرده گهواره
روه خواب است متجلي شده در ممکن بيداري
که تو ميبيني
مي تواني ابديت را اينگونه به آساني
هر کجا مي خواهي
نرم و چالاک و سبکخيز به پرواز در آييبرگي از جنگل خورشيد بچيني
راه در معبد دريا بگشاييسبز و آرام است
سبز و سيراب و سراينده
که غزل هاي مرا
خوشتر از من در گوش شقايق مي خواند
سبز و سرشار و مکنده است
مي مکد شايد شهد از گل جوشنده جانت
آفتابي است که در شبنمي افتاده
روح آب است در انبوه علف هاي مژگانت