آنانکه مرگ را سپري
آنانکه بي هراسي بي عشوه تنجشي از وحشتبه آشتي نشستند
با مرگآنانکه مرگ را خوابي دراز و بي رويا انگاشتند
آنان با مرگ بر غنيمت هستي
بيعت کردند
آنان طبيب پير اجل را پارنج هديه جان دادند
آنان از هول درد از خوف سيل گردنه خيزاب
از وحشت تلاطم آنان در کام کوسه سنگر کردند
آنان دلاوري را ستري
بر عورت ستروني از شور زندگي
بر عورت عقيمي از عشق
که بي شکوهتر آفاق زيستن را
تنها رنگي بهانه مايه ماندن مي دارد مي دارند
آنانکه مرگ را سپر درد مي کنند
آنانکه مرگ را
درمان زخم چرکي ياس
آنانکه مرگ را روياييمن خار خشکبوته نام آنان را
آتشگران همت هرگز نکرده ام
من با تو اي کرانه پندارم اي منظر تماشا
اي سبز من با تو تا کرانه پندار تو
ره در گريوه
گردنه دره در تنگه هاي واهمه
خواهم سپرد
من خوف مرگ را دم طاوس نر
من هول مرگ را
با تو چتر ظريف از تاب آفتاب هاويه
خواهم کرد من با تو غرور را سپري
در هجوم مرگ
با تو خيال را آلاچيقي در تابستان فراغت
خواهم کرد با تو دلاوري را
من بادپاي تاختني از هجوم خون
با تو تناوري را
در چارباد دردمن قايق رهايي
سوي جزيره هاي سلامت
و آرايش دوباره به پيکار درد
خواهم کرد از انحناي دور
آنک باران دير آمده
مي بارد و ساقه هاي نازک خود را
در شيب هاي سوخته مي کارد
آنک زمينملول و مفکر
از خواب خشکسالي بر مي خيزد
نبض هزار دانه پوسيده
از ترشک و پنيرک
آهنگ پر دوام روييدني دوباره مي انگيزد
آنک باران با آنکه دير آمده مي بارد
اي خاک بکر اي خاصه بهاره من
بايد که گاو آهن را
از چوب هاي تازه بپردازيم
بايد که گاو ها را فربه کنيم
بايد که داس ها راصيقل دهيم
بايد براي ساز چرخ چهاب ها
نت هاي تازه بنويسيم
بايد به بلبلان نخلستان
آهنگ هاي تازه بياموزيم
ما زنده ايم
من تو
اي خاک خوب من
اي تپه شقايق
ما نيستيم آنان که مرگ را روياييآنان که مرگ را سپري
آنانکه مرگ را خوابي کردند