گلگون سوار
باز آن غريب مغروردر اين غروب پر غوغا
با اسب در خيابانهاي پر هياهوي شهر
پيدا شد در چار راه باز از چراغ قرمز بگذشت
و اسبش از سوت پاسبان
و بوق پردوام ماشين ها رم کرد
او مغرور در رکاب پاي افشرد
محکم دهانه را
در فک اسب نواخت
و اسب بر دو پا به هوا چنگ انداخت
و موج پر هراس جمعيت را
در کوچههاي تيره پراکنده ساختآن سوي تر لگام فرو بگرفت
با پوزخندي آرام
خم گشت روي کوهه زين
و دختران شهري را
که مي رفتند از مدرسه به خانه تماشا کرد
باز آن غريبه ؟دخترها پچ پچ کردند
باز آن سوار وحشي ؟اما او اين جلوه گاه عشوه و افسوس را
بي اعتنا به آه اضطراب غريزه رها کرد
آن سوي تر در جنب و جوش ميدان
اسبش به بوي خصمي نامرئيسم کوبيد و سوي اسب يال افشان تنديس
شيهه کشيد شهر بزرگ با هيبت و هياهويش
از خوف ناشناسي
مبهوت ماند آنگاه که حريق غروب
در کلبه هاي آب
فرو مي مرد و مرغک ستاره اي از جنگل افق
بر شاخه شکسته ابري
مي خواند کج باوران خطه افسانه
از پشت بام ها
با چشم خويش ديدند
که آن غريب مغرور
بر جلگه کبود دريا مي راند