تشويش
معلوم نيستباد از کدام سو مي آيد
خورشيد را غبار دهشت پوشانده است
و ابرها به ابر نمي مانند
مثل هزار گله حيران
بي آبخور و مرتع بي چوپان
مثل هزار اسب يله
با زين و برگ کج شده در ميدان يال افشان
مثل هزار برده محکوم عريان در کوچه هاي
زنجير سرگردان گهگاه از اوج هاي نزديکي
با قطره هاي تلخ و گل آلودش مي افتد باران
معلوم نيست باد از کدام سو مي آيد پيداست
اما که اضطراب حادثه قريه را
در دام سبز جلگه به بازي گرفته است