با اين شکسته
با اين شکستهگفتم از اقيانوس خواهم گذشت
و آن سوي سواحل نامشکوف
با جلگه هاي دست نخورده
با پشته هاي سيراب
و درههاي وحشي پر برکت
خواهم آميخت و بذر بي بديل خورجينم را
در وسعت مشاع بکارت
خواهم ريخت
از اين شکسته سکان پر تجربه
اين اشتر صبور صحراي آب
گغتم چون پا نهم به خشکي موعود
بر شانه هاي سوخته ام
گيسوي بيد مجنون خواهد ريخت
و مرغ هاي جنگلي بي نام
صيت رسالتم را تا اقصاي بر تازه
پرواز خواهند داد
بر پهنه کبود
کز چارسوي آفاق روي آب خميده بود
ديگر مرغان پر نشاط درياييياد آوران خشکي نزديک
گرد دکل طواف نمي کردند
و آسمان وحشت غربت
سنگين سنگين سنگين
بر سينه ام فرود مي آمد
اما انگشت پير قطب نما
پيوسته با شمال اشارت داشت
وز دخمه هاي تيره ذهنم
مرغان ديگري
تا دوردست پندار
در جلگه هاي فسفري آب
پرواز ماهيان را بر گلبوته هاي موج
جنجالگر هجوم مي آوردند
و پهنه کبود
گهگاه از پرتو تبسم اميدي
روشن مي شد
چه ياوه بود ماندن مي خواندم چه ياوه بود ماندن
در روسپي سراي دياري که زندگي
با هايهوي و کبکبه اشمزد حقير عمري افلاس و بردگي بود
و روح استوارم
مثل غر.ر شيري در زنجير
مي فرسود با اين شکسته پاره ميراث نوح
و خست مداوم انبار آب
مي رفتم مي خواندم
چه آسمان پاکي
چه آسمان نزديکي با آب
در آب چه ماهيان رنگين چالاکي
آنجا آن سوي آن سواحل نامشکوف
چه جلگه هاي بکري
در انتظار گله من خواهد بود
چه مشک هاي غلطاني از شير
خواهم داشت
بر پشته هاي غرقه به روياي سبز شخم
چه بذرهاي پر برکت
خواهم کاشت
چهناو غول پيکري
از روبرو مي آمد
از آنسوي سواحل موعود ؟پرسيدم از خود
از وسعت مشاع بکارت ؟از جلگه هاي ....سوت سلام دريايي پيچيد
بر پهنه کبود اقيانوسشايد که خستگانند ؟از هيبت تلاطم از خست مداوم انبار آب ترسيده ؟اما ديدم بر نرده هاي عرشه تن انداخته خموشمردان خسته رنگ پريده
با جفت هاي مضطرب دام
افسوسدر شيب آبهاي کبود
ناو عظيم خورشيد
سوي جزيره هاي وحشت مي لغزيد
من اشتياق رفتن
روياي شخم تازه و سيل سياه سار
من خواب آفتابي خرمن ها را
تهمت به چشم خيره خود بستم
از بس که آب و آب
از بس که آسمان نيلي
از بس که باد
راندم اي دل بکوب
خواندم جاشوي آبهاي پريشان بکوب
تا چشم هاي خيره شکاک
تصوير ناو خسته ما را
بر آب بازگشت نبيند
اي دل بکوب آنک
آنک بگو نگاه کند ... آنجا
آن لاله ها که مي شکفد جابجا
در التهاب نيلي نا آرام
آن خوشه هاي ياس که ناگاه
مي پاشد از گلالک خيزاب
اي دل بگو نگاه کند چشم
آن ياس هاي لاله
آن لاله هاي جوشان از آب
کشتي بر آب نيلي دريا بود
اما بالا مي آمد اينک درياي شب
ناو بلند نيلي دريا
نرم و سبک در آب فروتر مي شد
و آب از فراز کابين
آرام مي گذشت
اي دل بکوب ! اي دل
اين خوان آخري را
از عمق فرياد مي کشيدم از عمق
از پشت شيشه هاي سياه آب
از لايه هاي تيرگي
اي دل بکوب اي دل
مگذار چشم خيره
مگذار مرگ چيره شود
به ژس ماه در افق اين آنک
آنجا ... نگا ... فانوسساحل ... نگاه کن ... فانوساما ؟فانوس ؟ روي ساحل نامشکوف ؟افسوس اي دل بکوب شايد
از بس که آب ؟از بس که آسمان باد ؟
اما آن روشنان ديگر ؟ان هيزها آن شبنما حروف درخشان
بر سنگهاي صاف
آن بزم عاشقانه
زير درخت هاي چراغان ليل
آن شيشه هاي روشن ودکا بر ميز ها
چه بستري گشوده مرااي دل چه عطر ها به خود زده اين بيوه عقيم
و ناوهاي بسيار با بيرق سياه که هر يک را
تصوير اژدهايي پيچيده بود
در تپش از باد
پهلو گرفته بودند
در امتداد ساحل مکشوف
و روي عرشه ها
مردان خشمگيني مي گشتند
با گونه هاي تافته از آفتاب
و ريش هاي انبوه
در چهره هاي وحشي نامالوف