در انتهاي شب
با چه کس مي توان گفتکه من اينجا هزاران هزارم
نشسته به يک تن که من اينجا هزاران
و ... يکي مي گريزد
از اين من با نگاهي که ز اعماق
تر شد ريختم آفتاب دلم را
روي اشباح
مغشوش پاييز باغ پر پر شد و در شفق
سوخت پاي ديوار سرخ شفق
آنک ! آن تک سواريست
خسته يورغه مي راند
تا بن جنگل خيس
شب اسب با چه کس مي توان گفت
که ديده ام من که خروسخوان
فلق را از پس کوه خواندند
وان شبح با
هراسي نهفته از ته کوچه شهر بگريخت
و آفتاب بزرگ
دل من روي فرش تر برگ
ها ريخت و هزاران شبح سوي
بيغوله راندند با چه کسمي توان گفت ؟پيه سوزم نپاييد و
شعرم به دل ماند صبح با کوچه آميخت