سوگند
همان که چوپان با دره هاي وحشت گفتغروب برگشت از کوه سايه هاي غول نما
همان که چوپان نالنده هفت بندش با بوته مه آلود
ترا به حشمت ناپايدار رگبار
ترا به عصمت باران نم نم مي خوش
ترا به آب
به آبسالي پر آهو
به بادهاي پر از کبوتر
به چاه آب باديه سوگند گرگ مباش
همان که قايق کوچک به باد وحشي گفت
همان که با دکل کوتهش غرور بلندش به آب
گفت مرا نوازش کن ترا به عشق بي اندوه ماهيان سوگند
به عشق بي اندوه ماهيان سوگند
به عشق هاي فراري
ترا به مرگ هاي نجيب هزاران هزاري
ترا به فاصله کام وحشي کوسه
و تاب نرم ران سفيد شناگر غافل
ترا به وحشت دندان و خون و هول و حباب
ترا به کوچ عشيره هاي فقير ماهي ها
به جستجوي چراگاه هاي خرم آب
ترا به عشوه گرداب و بهت شاعر نوميد
ترا ... به خيزاب
مرا نوازش کن جزيره هاي زنده مرجان و گلبوته هاي خرم
مرواريد و آرامگاه دختر دريا را
به من نشان بده
ترا به هيبت توفان و بادبان کم نفس من
همان که آب به آفتاب تناور گفت
ترا به مشرق ترا به نيمروز ترا به همهمه وحشت جيزره نشينان
که باد سرد درياييپوشال کلبه هاشان را آشفته مي کند
ترا بجاز هراس آور مس و کفگير
ترا به طبل اذان و نماز وحشت
به نيمروز کسوف تو آفتابا سوگند
مرا به خار کن
بتاز بر من
مرا غبار کنمرا ز هق هق اين گريه شبانه روز رهايي دهتن لطيف مرا
ز وحشت خوره ماهيان نجات ببخش
و ثقل جاري جسم مرا ز دوش روحم بردار
مرا سبک کن
کم کن مرا به بال و پر ذره ها ببند و ببرببر به حريم خود
مرا دوباره شبنم کنروزي هزار بارم شبنم
روزي هزار بار ابرم کن
مرا ببر مرا ببر بهدياري
ببار که آنجا هزار دست پسينگاهان
قباي ژنده خود را
به شاخه هاي بي ثمر برهاي سترون نياز مي بندندمرا ببرببر ببار به دشتستان
همان که اسب سفيد تنديسشبي به يابوي گاري گفت
ترا به باقه سبز قصيل
ترا به توبره خوشبوي جو
ترا به شيهه تسليم مادياني کورترا به يک نفس آسايش به کنج طويله سوگند
بيا به جاي من امشب به زير پيکر تنديسبيا که من غرور تبارم را يک شب
دمي علم کنم از بام اين فلات بلند
بيا که من تسلاي روح سنگي خويش
به جاده هاي فراموش زخمه سم و سنگغباري انگيزم
سکوت قلعه مهتاب
و خواب ناز غزالان دشت
و خواب خون پلنگان دره شب را
بهم ريزم بيا بيا به جاي من امشب
بيا که برخيزم همان که خوشه سيراب ياسبه پنجه هاي ظريف تو گفت وقت بهار
ترا به روح علف
ترا به خون درخت از شيار زخم تبر
ترا به ارتفاع غرور چنار
و اشتياق لانه در آغوش مهربان برگ
ترا به غربت پاييز
مرا بچين به ميهماني لادن ببر به گلدان ها
بچين مرا و گلبوبند بساز
مرا به گردن گهواره شقايق آويز
همان که چوپان با بوته مه آلود
همان که آب به آفتاب
همان که قايق به آب
همان که ياس همان که قاصد با اسب خسته
همان که خوشه گندم به داسهمان که من به تو گفتم