اي خفته ! اي بيدار
اي دوست اي همسفر که ماديان سفيد رويا رابه سوي صخره هاي مشتعل مشرق
سوي سپيده سحري مي راني
من يابوي پير و اخته بيداري را
در زير ران گرفته ام اي دوست
با کولبار سنگين از کابوس ها و خورجين هاي
بذر اي همسفر لختي دهانه را در فک راهوارت بنواز
و آرامتر بتاز
اي همسفر تا هر کجاي مرتع سبز فکر
تا هر کجاي بيشه مهتابي خيال
تا هر کجاي شط تماشا
که شادمانه مي گذري مي روي
لختي درنگ کن
و صخره هاي ساکن پاياب را
به من نشان بده اي يار اي ماديان سوار سبکتاز
در اين خلنگ زار هلاک آورتنها مرا ميان بيابان مگذار