غزل کوهي
ناگهان جلاب وسعت پشته را تلاطم دادو هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شيشه پاره شکستدست بر ماشه سينه با قنداقدلم آشفته گشت و خون انگيخت
از سرانگشت نفرتم با خاک
خون صد پازن نکشته گريخت
چه شکوهي ! درود بر تو درود
با شک استاده قوچ پيشاهنگدورت آشفتگي ز برکه چشم
اي ستبر بلند کوه اورنگ
کورت از گرده چشم خوني گرگ
دورت از جلوه خشم يوز و پلنگ
به نياز قساوتم هي زد
زينهار توارثي ز اعماق
خود گوزني تو ها ! مباد ! افسوستپش سينه ريخت در قنداق
پنجه لرزيد روي ماشه چکيدشعله زد لوله کبود تفنگ
پشته پر شکوه بي جان شد
غرق خون ماند قوچ پيشاهنگ