از پاي سنگ صبور
کجا شد آن همه پرواز هاکجا شد آن همه پر بر حصار ماه کشيدنستاره بازي ها شهاب وار افق تا افق شيار زدن
دلير و چالاک
به کاروان چابک مرغابيان يورش بردن
چو شعله بال بلند برنده را
به دود تيره فوج عظيم سار زدن
کجا شد آن همه سودايت اي پرنده پير
عقاب بودي
امير زاده رويايت را
عقاب بودي اي پادشاه کوه اورنگ
و رشک هر چه بلندست با غرور تو
مصاف داشت
نگاه مي کردي بي خوف خيرگي
به ژرفناي روشني آفتاب
و با بلند خيالي
و پر شکوه گسترش بال بر فضا
و پر هراس داشتن هرچه برزمين
عقاب بودي مي گفتي بر اوج قله کهمن آفتاب ترم پر بلندم از شعله اش بلند تر است
پرم که برگه فولاد ناگدازنده ست
عقاب بودي آري امير رويايت را
اکنون غمين کبوتر بيمار برج کهنه خويشيخمود و خسته و بيمار و خواب
کنار کاسه سفالين خاطرات قديمي
ميان فضله و پوشال آشيانه غربت
گرفته سايه به بالين سنگ صبر
به زير بال خسته
سر مي کني فرو
که شرم داري از فر قله ها و بلندي ها
به بالهاي سنگين منقار مي زني
که التهاب پرواز از آن برگيري
با اشتهاي اوج
به هيچ اندوه و رشک
به چشمخندي گويا هيچ طعن و ندامت
کنار روزنه برج
به مرغ هاي پر افشان و بالهاي جوان
به نور باران فوارههاي گنجشکانبه جفت گيري ها و به لانه پردازي ها
به بزم زاغان بر نعش اشتري مرده
به ترکتازي شاهين عرصه نخجير
نگاه مي کني از جايت
اي پرنده پير
و با تغافل با دل
دلي که وسوسه اوج کرده مي گوييکه : آسماني داري با رويايت
اي پرنده پير