بي بهار سبز چشم تو
امروزفرسوده بازگشتم از کاراما لبهاي پنجره به پرسش نگاهم
پاسخ نگفت و چهره بديع تو
از پشت ميله هاي فلزينشکفت امروز اتاقها مانند دره هاي بي کبک سوت و کور است
بي خنده هاي گرم تو بي قال و قيل تو
امروز خانه گور است
گلزار پر طراوت قالي امروز
بي چشمه سار فياض اندام پاک تو افسرد
گلبوته هاي لادن نورسته
وقتي ترا نديدند
که از اتاق خندان بيرون آييلبخند روي لبهاشان مرد
آن ختمي دوبرگه که ديروز
در زير پنجههاي نجيب تو مي تپيد
و آوار خاک را پس مي زد
پژمرد امروز بي بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
از آشيانه پر نکشيدند
و قوچ هاي وحشي دستانم
در مرتع نچريدند
امروز با ياد مهرباني دست تو خواستم
با گربه خيال تو بازي کنم
چنگال زد به گونه ام از خشم
و چابک از دستم لغزيد
رفت امروز عصر
گنجشک هاي خانه
همبازيان خوب تو
بي دانه ماندند
وان پير سائل از دم در
نااميد رفت امروزدر خشت و سنگ خانه غربت غمناکي بود
و با تمام اشياديگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پاکي بود
دستم هزار مرتبه امروز
دست ترا صدا کرد
چشمم هزار مرتبه امروز
چشم ترا صدا کرد
قلبم هزار مرتبه امروزقلب ترا بلند صدا کرد
آنگاه يک دم کلاف کوچه يادم را
گام پر اضطراب تپش وا کرد