مرا صدا کن
اي روي آبسالياي روشناي بيشه تارک خواب
يک شب مرا صدا کن در باغ هاي باد
يک شب مرا صدا کن از آب
ره بر گريوه افتادست
اين کاروان بي سالار
يابوي پير دکه روغن کشي
با چشم هاي بسته
گر مدار گمشدگي مي چرخد
اي روح غار اي شعله تلاوت ياري کن
تا قوچ تشنه را که از آبشخوار
از حس کيد کچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي کوير را
به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
اي آفتاب! گفتارم را
بلاغتي الهام کن
و شيوه فريفتني از سرابتا خستگان نوميد را
گامي دگر به پيش برانم
اي خوابناک بيشه تاريک
اي روح آب يک شب مرا صدا کن از بيشه هاي باد
يک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب