بازگشت مرد
من او را ديدم از رهکوره گندم که مي آمدمن او را ديدم از دور
عنان انداخته بر کوهه زين
سپرده اختيار خود به اسب کور
به هر جا کش فرود آرد فرود آيد
من او را ديدم اما نه چالاک نه مغرور نه غمگين بد انساني که پايان يافته هرچيز
و هر چيزي که در او بوده بشکسته
سرش از بار دردي مردکش سنگين
دلش زخمي تنش خسته
تو گفتي کتفهايش را
به صد ها کتف ديگر ريسماني بسته نامرئيو مي بردندشان به جاي نامعلومي از دنيا
من او را ديدم آريتو گفتي وحشتي داشت
از آن حرفي که مي بايست گويد
به قفل سهمگين پيغامي از آن سوي کوهستان
لبانش بسته بود : آتش زدند آتش
تمام کشت ها را سوختند و نهرها را جمله کج کردند
تمام گله هاي گوسفند و گاو را بردند
تمام ميوه هاي باغ را خوردند
من او را ديدم آري
من او را ديدم از بالا که آمد از کنار قريه که
بگذشت که سربالا نکرد از کوهه زين
به سوي کوچه پرچشم پرسش
که سگ ها در قفايش زوزه کردند
که چرخ چاه ها شيون کشيدند
من او را ديدم از قريه که شد دور
عنان افکنده روي کوهه زين
سپرده اختيار خود به اسب کور
و کتفش با هزاران کتف ديگر
من او را ديدم آري
به شيب رودخانه
که پنهان از نگاه گيج مردم شد
و آن سو تر درون تپه ها و سدرهاي جنگلي گم شد