آواز خاک
دشت با حوصله وسعت خودزخم سم ها را تن مي دهد و مي ماند
چشمه و چاهي نيست
آن سرابست که تصوير درختان بلند
آب و آبادي و باغ
در بلور خود مي روياندگردبادست آن که به تازنده سواري مي ماند
دشت مي داند و مي خواند
باغ پندار که تاراج خزان خواهد شد ؟تشنگي باغ گل نار که را
ترکه خواهد زد در غربت افسانه ؟سوزن سم ها را سوزان تر در تنم افشانيد
دشت سايه مي روياند
اهتزاز شنل پاره آشوبگران
بيرق يال بلند اسبان
هيبت شورش و هيهاي سواران را
نيشخندي مهلک
چين ميندازد بر چهره خشک و پوکش
تا کجا مي سپرند ؟گوني خالي خود را به کدامين اصطبل
مي برند تا بينبارند اين گمشدگان
از پهن خوشبختي؟اين ز ويرانه خود بيزاران
سوي پرچين کدامين باغ
سوي تاراج کدامين ده
نعل مي ريزند
راه مي کوبند خواب خاشاکم و خاکم را مي آشوبند ؟آه دورم باد
رنگ و نيرنگ بهاران و شفاي باران
بانگ گوش آزار سگ هاي آباديشان دورم باد
تاج نوراني بي باراني
بر سر تشنگي وحشي مغرورم باد
جامه سبزي و شال سرخي
پاره بر پيکر رنجورم باد
خود همين چشمه فياض سراب
خود همين پينه گز بوته و خار
خود همين شولاي عرياني ما را بس
خود همين معبر گرگان غريبروح سربازان گمشده جنگ کهن بودن
خود همين خلوت پر بودن از خويشخود همين خالي بي توفان يا توفاني ما را بس
تا نماند در من
مي رسد اينک با گله انبوهش چوپان از راه
ذهن متروک بياباني او
عشق ناممکن او بي سر و سماني او
مهر و خشم او با کهره و گوساله و ميش
هي هي و هيهايششکوه روز و شبان نايشبه پگاه و به پسينگاه غبار افشاني ما را
بس