عطر هراسناک
دو رشته جبال پريده رنگاز انحناي دور
سر بر کشيده اند
و ز تنگناي زاويه مبدا
ناو عظيم خورشيد
بار طلا مي آورد از شهرهاي شرق
گفتم بايد حصارها را ويران کرد
تا نخل هاي تشنه در آغوش هم روند
تا قمريان وحشي
به مهر دختران رطب چين
آموخته شوند
و چاه آب چشم درشتش را
بر هم نيفشرد و بازيار خسته
روياي چشمه هاي طلايي را
از سر بدر کند گفتم بايد دوباره گاو آهن
پندار خاک ها رازير و زبر کند گفتم بايد دوباره سدر کهن برگ و بر کند
از انحناي دور
موج طلا مي آمد من
از اوج تپه ني لبکم را
تا گوش قوچ کوهي جاري کردم
و بهت ناشناختگي را تاراندم
و عصمت رمندگي کوهزادان را
تا خوشه زار مزرعه آوردم
با دختران دهکده دلها تپش گرفت
و چرخ چاه ها آواز آبهاي فراوان را
بر کنده هاي کهنه غوغا کرد
روح غريب مجنون
از برج گردباد
پيشاني نجيب جوانان قريه را
خوانده بر آن مهابت محتوم درد خويشبا وحشتي شگفت تماشا کرد
گفتم خون بهار مي گذرد در رگ زمين
و رنگ ها شفيع نيازند
امابوي هراسناکي از بوته هاي سوخته مي آيد
و قطره هاي خون من
از جاي زخم داس
گل هاي آبدار کدو را
پژمرده مي کند
و موش هاي مرده
آنجا نگاه کن که موش هاي مرده خونين دهان و گوش در بوته
هاي جاليز افتاده اند شايد شايد نسيم طاعون
از انحناي دور کوير
دو گردباد عربده جو سينه مي کشند
وز تنگناي زاويه مبدا
ناو سياه خورشيد
با بار سرب و باروت
مي آيد