نوف بن فضاله بكالى، يكى از افراد قبيله ى حمير "بر وزن حكمت" از طايفه ى همدان، بود و اين طايفه او را مثل يك رئيس خود، احترام مى گذاشتند: نوف از ياران خاص على "ع" بود، او مى گويد: اميرمومنان على "ع" در كوفه "كه ظاهرا مسجد كوفه باشد" روى سنگى كه آن را جعده بن هبيره "خواهرزاده على عليه السلام" نصب كرده بود، ايستاد [ مادرش ام هانى، خواهر على "ع" بود- منهاج البراعه ج 10 ص 302. ] و اين خطبه "182" را ايراد فرمود: در حالى كه امام پيراهنى خشن از پشم پوشيده بود و شمشيرش را با بندى از ليف خرما به گردن آويخته بود و كفشى از ليف خرما در پاى داشت و پيشانيش بر اثر سجده پينه بسته بود، پس از حمد و ثناى الهى و سفارش به تقوى و پرهيزكارى و موعظه و اندرز و تذكر مرگ و يادآورى شاهان و زورمندانى كه در گودالهاى قبر افتادند و سپس يادى از حضرت مهدى، حجت خدا "سلام الله عليه" نمود، آنگاه يادى از يارانش نمود كه مخلصانه در راه خدا گام برداشتند و در جنگ صفين به شهادت رسيدند تا به اينجا رسيد و فرمود:
اين اخوانى الذين ركبوا الطريق و مضوا على الحق، اين عمار و اين ابن التيهان و اين ذو الشهادتين و اين نظراوهم...
: كجايند برادرانم، همانها كه سواره به راه من آمدند و در راه حق گام نهادند؟! كجايند عمار و ابن تيهان و ذوالشهادتين [ منظور از عمار، صحابى معروف، عمار ياسر است، كه ريش خود را در راه خدمت به اسلام سفيد كرد و همواره در راه پيامبر و على "عليهماالسلام" گام برمى داشت و سرانجام در جنگ صفين در سن 94 سالگى به شهادت رسيد "اسد الغابه ج 4 ص 47" و منظور از ابن تيهان، ابوالهيثم، مالك بن تيهان است و از سرداران لشكر اسلام در جنگهاى بدر و احد و جنگهاى ديگر اسلام، بود و در جنگ صفين در ركاب على "ع" به شهادت رسيد. و منظور از ذوالشهادتين خريمه بن ثابت است، كه از سرداران اسلام در زمان پيامبر "ص" بود و پيامبر "ص" گواهى او را به جاى دو نفر در موردى قبول كرد، از اين رو او را ذوالشهادتين "صاحب دو گواهى" مى خواندند، او نيز در جنگ صفين، پس از شهادت عمار، به ميدان رفت و همچنان با دشمن جنگيد تا به شهادت رسيد. ] و امثال آنها كه براى جانبازى پيمان بستند و سرهاى آنها را براى ستمگران بردند؟.
سپس دست به محاسن شريفش زد و مدت طولانى گريه كرد و آنگاه فرمود:
آه! بر برادرانم، همانها كه همواره قرآن مى خواندند و به دستوراتش عمل مى كردند و آن را بپا مى داشتند، سنتها را زنده كرده و بدعتها را نابود ساختند و دعوت به جهاد را مى پذيرفتند و به رهبر خود اطمينان داشتند و در خط او بودند.
سپس با صداى بلند فرياد زد:
الجهاد الجهاد عبادالله، الا و انى معسكر فى يومى هذا، فمن اراد الرواح الى الله فليخرج
: بندگان خدا، جهاد! جهاد!... همگان بدانيد كه من امروز لشكر به سوى جبهه، حركت مى دهم، هر آن كس كه هواى كوچ به سوى خدا را دارد، از خانه بيرون آيد و با ما حركت كند.
نوف مى گويد: حسين "فرزندش" را پرچمدار ده هزار نفر و قيس بن سعد را پرچمدار ده هزار نفر ديگر و ابوايوب انصارى را پرچمدار ده هزار نفر ديگر كرد و براى ديگران نيز پرچمدارى تعيين نمود و تصميم داشت، "با اين گردانها" به جبهه ى صفين براى جنگ با سپاه معاويه برگردد.
هنوز جمعه نگذشته بود كه ابن ملجم ملعون، به او ضربه زد، لشكر، برگشت فكنا كاغنام فقدت راعيها و تختطفها الذئاب من كل مكان
: و ما همچون گوسفندانى كه چوپان نداشته باشد و گرگها از هر سو، با سرعت، به آنها حمله كنند، پراكنده و سوخته دل شده بوديم. [ نگاه كنيد به خطبه 182 نهج البلاغه. ]
حضرت موسى "ع" يكى از پيامبران اولوالعزم بود. برادرش هارون از پيامبران پيرو رسالت موسى "ص" بود، در زمان آنها در سرزمين مصر، طاغوت بزرگى با عنوان فرعون حكومت مى كرد و مردم را به بت پرستى و شرك دعوت مى نمود و داراى كاخها و باغها و زر و زيور و تشكيلات عريض و طويل بود. امام على "ع" مى فرمايد:
موسى بن عمران همراه برادرش "براى دعوت فرعون به توحيد" بر فرعون وارد شدند ، در حالى كه لباسهاى پشمين پوشيده بودند و در دستشان عصائى بود، با فرعون گفتگو كردند و با او شرط نمودند اگر تسليم فرمان خدا شود و قبول آئين حق نمايد، حكومت و عزت و شوكتش دوام داشته و باقى خواهد ماند.
اما فرعون "كه غرق در غرور و تكبر و زرق و برق دنيا بود، آنها را كوچك شمرد" گفت: آيا از اين دو نفر، شگفت زده نمى شويد كه با من شرط مى كنند كه بقاء و دوام سلطنتم به قبول درخواست آنها بستگى دارد؟! در حالى كه فقر و تهيدستى از سر و صورتشان مى بارد "اگر راست مى گويند" چرا دارائى و دستبندهاى طلا به آنها داده نشده است؟ اين سخن را فرعون بدين علت گفت كه: طلا و انباشتن آن را سعادت و نشانه ى بزرگى مى دانست و پوشيدن لباس ساده و زبر و پشمى را كوچك مى پنداشت اگر خدا مى خواست، همه گونه امكانات را در اختيار پيامبرانش مى گذاشت، ولى در اين صورت، امتحان و آزمايش و سپس پاداش و جزاء از بين مى رفت. [ نگاه كنيد به نهج البلاغه خطبه 192 "خطبه قاصعه"- نهج البلاغه صبحى صالح ص 291. ]
همين مطلب با تعبير ديگر در قرآن "سوره زخرف آيه 50 تا 54" آمده است كه در آيه 54 مى خوانيم:
فاستخف قومه: فرعون قوم خود را سبك شمرد و تحقير كرد.
بعضى از مورخين نوشته اند: تشكيلات فرعون به قدرى وسيع و تشريفاتى بود كه موسى و هارون "ع" دو سال به قصر او رفت و آمد مى كردند، ولى دربانان اصلا به آنها اعتنا نمى نمودند و تعجب مى كردند كه اين دو نفر با اين وضع ساده، چگونه مى خواهند خدمت اعليحضرت فرعون برسند؟! و كسى جرات نداشت، جريان آنها را به فرعون گزارش دهد، تا روزى دلقكى آمد و طبق دستور قبلى بنا بود او براى خوشمزگى نزد فرعون برود و به طور اتفاقى دلقك موسى "ع" را ديد و سخنى از او شنيد و به عنوان خنداندن آن سخن را براى فرعون نقل كرد كه: مردى كنار در كاخ آمده و سخن بزرگ و عجيبى مى گويد و معتقد است، كه معبودى غير از تو، وجود دارد.
فرعون فرمان داد، به او اجازه دهيد وارد شود، اجازه دادند، موسى "ع" همراه برادرش هارون نزد فرعون آمد.
فرعون نگاهى به موسى كرد و گفت: تو كيستى؟.
موسى فرمود: من فرستاده ى پروردگار جهانيان هستم.
فرعون به موسى خيره شد و او را شناخت و گفت: تو مدتها نزد ما بودى و كارهاى تو را ديده ام كه به آئين ما كافر شدى و از افراد خطاكار و گمراه مى باشى و... "چنانكه اين مطلب در آيه 16 تا 22 سوره شعراء آمده است". [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 13 ص 154- منهاج البراعه ج 11 ص 320. ]