حسن ابراهيم در كتاب تاريخ سياسى اسلام آورده است كه گرچه در ناحيه يمن و سدّمآربْ تمدن درخشانى بوده، اما قرن ها قبل از ظهور اسلام از بين رفته بود و ساكنان عربستان در تماس بعضى بازرگانان خود با ايرانيان و روميان، به عقب ماندگى خود پى برده بودند؛ او مى نويسد:
عرب هايى كه براى تجارت به ايران و روم سفر مى كردند، مظاهر تمدن را در اين دو كشور مى ديدند و متوجه مى شدندكه زندگانى آنان با زندگانى عرب تا چه اندازه تفاوت دارد؛ چنان كه آثار آن را در اشعارى كه از روزگار جاهليت مانده، آشكار مى بينيم... مردم عرب كه به زندگانى صحرانشينى خو گرفته بودند، تابع نظم و قانون معينى نمى شدند و از كسى اطاعت نمى كردند و دايماً از نقطه اى به نقطه ديگر سفر مى كردند؛ به علاوه، براى استفاده از نقاط آباد و تصرف آن، دايماً با يكديگر كشمكش و زد و خورد مى كردند و در نتيجه تعصب و كينه جويى، هميشه در ستيز بودند ووحدت و آرامشى كه از لوازم پيدايش نظم سياسى است، در ميان آنها پديد نمى آمد.در چنين جامعه اى، پيامبر اسلام (ص) كار تربيتى خويش را شروع كرد و آنان را به درجه اى از كمال و معرفت رساند كه خرافه پرستى از بين رفت، گرايش به سوادآموزى اوج گرفت، كينه توزى به برادرى و اخوت تبديل شد، طبقات اجتماعى و تفاخر قبيله اى فرو ريخت، ملاك برترى منحصر به تقوا و پرهيزگارى شد، ايثار و نوعدوستى رواج يافت و زنان داراى شخصيت اجتماعى شدند.