شافعى نخستين كسى به شمار مى رود كه از قياس سخن گفت و قواعد آن را نگاشت و پـايـه ها و معيارهايش را تبيين كرد .
البته وى در اين مساله موضعى ميانه , بين سختگيرى مالك و تـوسـعـه قـايـل شـدن ابوحنيفه درپيش گرفت و شرط عمل به قياس را مشخص بودن علت آن ونبودن حديث , ولو خبر واحد, در زمينه يك مساله دانست ((78)) .
از بررسى فروع فقهى مذهب مالكى روشن مى شود كه وى به استصحاب عمل كرده است و آن را يكى از منابع احكام فقهى مى داند.
فقه شافعى [پس از رفتن وى به مصر] از عادتهاى رايج در مصر تاثير پذيرفت و ازاحكامى كه آنها را بر عرف و عادت عراقيان بنا كرده بود برگشت .
اين موضع نشان مى دهد كه وى عرف را از منابع استنباط احكام مى دانسته است .
معروف است كه شافعى به استحسان عمل نمى كرده و اين اصل و معتقدان بدان را رد مى كرده است تا آن جا كه گفته است : (هر كس استحسان كند شريعتى آورده است ).
بـا ايـن حـال , شـافـعـى بـرخـى از مـسـايـل فـقـهى خود را بر استحسان بنا كرده است از جمله مى گويد:(استحسان من اين است كه متعه براى عقيم سى درهم باشد), يا مى گويد: (استحسان مـن ايـن اسـت كـه بـه شفيع سه روز مهلت داده شود) .
درباره دزد نيز مى گويد: (اگر دزد [در هـنـگام بريدن دستش ] دست چپ خويش را به جاى دست راست بيرون آورد و همين دست قطع شـودبـه مـقـتـضـاى قـيـاس دست راستش هم بايد بريده شود, ولى به مقتضاى استحسان نبايد قطع شود. ((79)) بـنـابـرايـن اسـتـحـسانى كه شافعى مردود دانسته و از آن انتقاد كرده استحسانها و خواستنهاى بدون دليل مردم است , و چنين استحسانى را البته هيچ مجتهدى نمى پذيرد.
فقه شافعى داراى ويژگيهايى است كه شكل كلى آن را معين مى كند, از آن جمله :
الف ـ گرايش فقهى او ميانه گرايش اهل حديث و اهل راى است , چرا كه وى گرايش ابوحنيفه را بـا گـرايـش مالك درآميخت , يعنى از طرفى با اصول و مبانى ابوحنيفه تا حدى موافقت كرد واز طرف ديگر در بها دادن به حديث با مالك همراه شد, تا آن جا كه در عراق و خراسان به اهل حديث شهره شد و مردم بغداد نام (ياور سنت ) بر او نهادند. ((80))
ب ـ شـافـعـى هـنگامى كه اختلاف ميان دو شيوه حجاز و عراق [حديث و راى ] را ديد بر آن شدتا مـوضـع خـود در ايـن بـاره را دقـيـقـا مشخص كند و شيوه اى خاص خويش برگزيند .
به همين دلـيـل بـرنـامه اى روشن در استدلال كردن به حديث و برخى از منابع تبعى در پيش گرفت و به دفاع ازاين برنامه برخاست و مخالفان برنامه خود را, خواه عراقى يا حجازى , مورد حمله قرارداد.
ج ـ شـافـعـى در فـهـم مـتـون كـتاب و سنت مسلك معتبر دانستن ظاهر را برگزيد و از ظاهر فـراتـرنرفت , زيرا وى بر اين عقيده بود كه مبنا قرار دادن چيزى جز ظاهر اين متون مبنا گرفتن گـمـان و وهـم كـه خـاسـتگاه نادرستهاى بسيار و درستهاى اندك مى باشد و از ديگر سوى , بايد احـكـام بـراسـاس آنـچه نتايج هميشگى و غالب دليل است استوار گردد نه براساس آنچه گاه از دليل برآيد.
د ـ اصـول و مـنـابـع اسـتنباط شافعى داراى سمت گيرى عملى و نظرى توام با يكديگر است .
او بـه مـسـايـل فـرضـى اهـمـيتى نمى دهد و تنها ازاحكام امور واقعى كه وجود خارجى دارند بحث وجستجو مى كند و به همين دليل در فقه او مسايل فرضى اندكى مى يابيم ((81)) .
ه ـ در گفته هاى شافعى ميان آراى قديم وجديد او اختلاف بسيارى است , و گاه در يك مساله سه نظر داده است .
همين اختلاف پويايى و حيات فقه شافعى را پديد آورده و مجتهدان پس ازاو را در بـرابـر آراى گوناگونى قرار داده تا هر كدام را, مطابق شرايط و اوضاع , به پذيرش واجرا سزاوارتر يافتند برگزينند.
شافعى در بسيارى از مسايل دو نظر دارد: نظرى كه در عراق اظهار داشته و نظرى كه در مصربر آن بوده است .
اولى آراى قديم اوست و دومى آراى جديدش به شمار مى رود.
وى پس از آن كه در سال 195 هـ . ق به عراق بازگشت , بسيارى از علماى عراق نزد او آمدندو از او فـراگرفتند و موضع پيشين خود, يعنى طريقه اهل راى , را رها كردند .
او در همين جاكتاب خود الـحـجـه را كـه مشتمل بر مذهب قديم اوست به رشته تحرير درآورد و برخى ازشاگردان بزرگ عراقيش يعنى احمدبن حنبل , حسن بن على كرابيسى , ((82)) و زعفرانى ((83)) آن را از او روايت كرده اند.
هـنـگـامـى كـه وى بـه مصر سفر كرد و در آن جا سكونت گزيد و از دانشهاى عالمان آن سامان وهـمـچـنين از آداب و رسوم آن سرزمين آگاهى يافت انديشه فقهى پخته و ديدگاهى وسيع به دسـت آورد و اسـتـعـدادهـايش به بار نشست .
وى درهمين جا كتب جديد خود را كه دربردارنده مذهب و ديدگاه نهايى مى باشند و همه در كتاب الام گردهم آمده اند بر شاگردانش املا كرد.
يـوسـف بـن يـحـيـى بـويـطى , ((84)) ابـوابـراهـيم اسماعيل بن يحيى مزنى , ((85)) و ربيع بن سـلـيـمـان مـرادى (ف 270 ه . ق ) از مشهورترين شاگردان مصرى شافعى , و ابراهيم بن خالد بـغـدادى ,حسن بن محمد زعفرانى و احمدبن عمر سريج ((86)) از مشهورترين شاگردان و ياران عراقى او به شمار مى روند.
احمدبن حنبل ( 164 ـ241 ه . ق ) شخصيت و زندگى نـام كـامـل او ابوعبداللّه احمدبن محمدبن حنبل بن هلال بن اسدبن ادريس بن عبداللّه بن حيان بن عبداللّه بن انس شيبانى مروزى بغدادى است .
نسب وى به مردمان مرو برمى گردد, ولى خود زاده و بزرگ شده بغداد است .
او نزد اساتيدبغداد, كوفه , بصره , مدينه و شام علم آموخت و در شانزده سالگى در محضر درس ابويوسف نشست .
پس از آمـدن شـافـعـى بـه بـغداد نزد وى فقه فرا گرفته و از بزرگترين شاگردان بغدادى اوشد و در كـنـارش ماند تا زمانى كه شافعى به مصر كوچ كرد .
شافعى درباره او مى گويد: (درحالى از بغداد بيرون رفتم كه در آن پرهيزگارتر و فقيه تر از ابن حنبل برجاى نگذاشتم ).
وى پس از چندى در فقه مجتهدى مستقل شد .
بعلاوه , در زمينه حديث هم چندان كار كرد كه در عصر خود پيشواى حديث شد و بخارى و مسلم از او نقل مى كنند .
او كتاب مسند را تاليف كرد و در آن احاديثى گردآورد كه براى جز او ميسر نشده است ((87)) .
احـمـد از حـافظه اى قوى برخوردار بود, و معاصرانش بر قدرت حافظه و دقت او در به يادداشتن حديث گواهى داده اند .
او با بهره بردن از چنين حافظه اى احاديث پيامبر(ص ) وفتواهاى صحابه و تابعين را حفظ كرد و در پرتو آنها به استنباط احكام پرداخت .
او هـمـچـنـيـن بـه تـلاش و پـشتكار و صبر و شكيبايى بسيار و ديگر صفاتى كه از استوارى اراده وپايدارى بر تصميم و بلندى همت حكايت دارد آراسته , و افزون بر آن انسانى هشيار وبرخوردار از ايمانى استوار بود و به همين دليل از جدل پرهيز مى كرد.
او در فـقـه خـود ژرف انـديـش بـود و سـعـى تـمام داشت كه از دايره سنت پيامبر(ص ) و فتواها وداوريهاى صحابه فراتر نرود.
بنابر عقيده ابن قيم منابع استنباط احمد در پنج مورد خلاصه مى شود:
الف ـ كتاب و سنت .
ب ـ فتواهاى صحابه , مشروط به آن كه فتواى مخالفى در برابر آنها وجود نداشته باشد.
ج ـ در صورت اختلاف صحابه در مساله اى , آن چه را به كتاب و سنت نزديكتر است برمى گزيند و در غير اين صورت تنها اختلاف را نقل مى كند و هيچ نظر قطعى اظهارنمى دارد.
د ـ حـديـث مرسل و ضعيف را هم مى پذيرد و بر قياس مقدم مى دارد, مشروط به آن كه درمساله مورد بحث آن روايت , معارضى وجود نداشته باشد.
هـ ـ قـيـاس : وى در جـايـى كـه نه نصى بيايد, نه گفته اى از صحابه , نه حديث مرسل يا ضعيف , به قياس رومى آورد و آن را براى دفع ضرورت به كار مى گيرد.
مـشـاهـده مـى كنيد آن چه را ابن قيم پنج منبع دانسته در حقيقت چهار منبع است كه عبارتند از:كتاب , سنت , گفته صحابى و قياس .
افـزون بر اين , چنان كه بخوبى از كتب اصول فقه حنبلى برمى آيد منابع استنباط احمد در چهاريا پـنـج مـنـبـع خـلاصـه نـمـى شود, ((88)) بلكه منابع استنباط احمدبن حنبل از اين قرار است : كتاب ,سنت , اجماع , گفته صحابى , قياس , استصحاب , مصالح مرسله و سد ذرايع .
در بـسـيـارى از مـوارد, در يـك مـسـالـه چـنـديـن راى يا روايت احمد نقل مى شود .
اين امر به دلايلى برمى گردد كه مهمترين آنها عبارتند از:
الـف ـ او انـسـانـى پـرهـيـزكـار بـود و بدعتگزارى در دين را خوش نداشت .
به همين دليل گاه درمـسـالـه اى نـظـرى مـى داد و پـس از چـندى به اثر يا حديث كه از حكمى مخالف با فتواى او داشـت بـرمـى خورد و در نتيجه از نظر نخست خود برمى گشت .
و ناقل گاه از اين رجوع بى خبر است ولذا هر دو قول و راى او را نقل مى كند.
ب ـ امـام احمد در مسايلى كه صحابه درباره آنها اختلاف كرده اند از گفته هاى ايشان فراترنرفته است و هنگامى كه در مساله اى دو يا چند ديدگاه از صحابه نقل كرده از برگزيدن يكى برديگرى خـوددارى ورزيده و به همين دليل است كه دو نظريه به او نسبت داده مى شود .
درحالى كه او در اين مساله سكوت اختيار كرده و هيچ نظريه اى را برنگزيده است ((89)) .
ج ـ شـاگـردان و يـاران او دربـاره گـفـتـه هـا, كـرده هـا, پـاسـخـهـا, و روايتهاى او با همديگر اخـتـلاف كـرده اند, به گونه اى كه هر يك آنها را به صورتى مخالف با ديگرى تفسير مى كند, و به هـمين سبب در يك مساله دو يا چند نظر به او نسبت داده مى شود, در حالى كه او تنها يك نظريه درآن مساله داشته است .
د ـ او گاه در واقعه اى نظرى مى داد كه با روايت همخوان بود, و پس از چندى در رخدادى مشابه رخـداد اولـى امـا همراه با شرايط و قراينى كه فتوايى جز آن فتواى نخست مى طلبيدحكمى ديگر صـادر مـى كـرد و بـديـن ترتيب دو نظريه از او نقل مى شد كه بدون توجه به آن شرايط و قراين , با يكديگر ناسازگار مى نمود.