خدا بود و دیگر هیچ نبود

مصطفی چمران

نسخه متنی -صفحه : 53/ 11
نمايش فراداده

مى 1967

مادرى كه فغان مى كند؛ پدرى كه بيهوش شده است...

چقدر دردناك بود... چه آشوب و غوغايى! چه ضجه و شيونى! همه بيرون دويدند. از مسلّحين كوچه پشت مريضخانه پر شده بود. مسلّحين مى خواستند به زور وارد مريضخانه شوند. محافظين مسلح مريضخانه با قدرت جلوگيرى مى كردند. داد و فرياد و كشمكش بين مسلّحين به شيون و زارى زن ها اضافه شده بود... پدرى پير بيهوش بر زمين افتاد. عده اى از مسلّحين مى خواستند او را به مريضخانه ببرند و عده اى مى خواستند او را به خانه اش منتقل كنند. هر كسى او را به طرفى مى كشيد و پيراهنش بالا رفته بود و شكم ورم كرده اش بيرون افتاده بود. سرش به پايين افتاده و دست هايش آويزان شده بود. كفش هايش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحكى! اما چقدر دردناك! و چقدر تأثرانگيز بود!

نتوانستم تحمل كنم. از اين بى تصميمى و كشمكش بين افراد عصبانى شدم. به مسلّحين حركت امر دادم كه پيرمرد را به مريضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدايى، از جوانان ما، لاغراندام و سياه چرده فوراً يك دست زير پاهاى مرد انداخت و دست ديگرش را دور كمرش گره زد و با يك تكان و چرخش او را از دست مردم بيرون كشيد و به سرعت داخل مريضخانه شد...

اما شيون زن پيرى توجه همه را جلب كرد. او مادرش بود كه بى حال بر زمين افتاده ولى همچنان شيون مى كرد و زن ها او را به اين طرف و آن طرف مى كشيدند...

به خود جوشيدم و از ته قلب خروشيدم و در اين كوچه خاك آلود پايين و بالا مى رفتم و از خود مى پرسيدم چرا؟ چرا بايد اين چنين باشد؟ چرا اين همه درد؟ اين همه بدبختى؟ اين همه جنايت؟ اشك مى ريختم و به سرعت قدم مى زدم... چرا بايد پدر و مادرى به اين روزگار تيره و تار بيافتند...

درد بود، شيون بود و بدبختى بود...

درد بود، شيون بود و بدبختى بود...

جوان برومندشان هدف قنص(11) قرار گرفته و جان داده بود...