جنگنده پير
در ميان جنگندگان ما پيرمردى بود كه سفيدى موهاى بلندش امتيازى خاص به او بخشيده بود. مسلسلى به دست داشت و به دنبال ما مى آمد. فرزند جوانش يكى از
مسئولين نظامى ما بود و پيرمرد براى حفاظت فرزندش به طور فطرى اسلحه به دست
گرفته، ما را محافظت مى كرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت كه انسان
مى توانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حيات را در آن بخواند. قدى كوتاه و لاغر
و باوقار، چابك و شجاع، درگذر از موانع سريع و امرش نافذ و مورد احترام همه
بود. علاوه بر تجربه و پيرى و ريش سفيدى پدر مسئول نظامى بود. گويا اين
پيرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم
لبانش احترام او را به خود احساس كردم... من نيز مجذوب او شده بودم و از
اين كه جنگنده اى پير اين چنين شجاع به پيش مى تازد غرق در شادى و سرور بودم
و از زير چشم، تمام حركات او را كنترل مى كردم و در قلبم روح جوان او را
تحسين مى نمودم...از سينما پلازا گذشتيم، منطقه اى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطينى ها بود
كه بين منطقه مسلمان ها و مسيحى ها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در اين مدرسه
كمين داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ كمين را ترك كرده بود و ما با جست و
خيزهاى سريع خود را به مدرسه رسانديم كه نزديك پايگاه هاى دشمن بود. مدرسه را
بازديد كرديم، راه هاى حمله و دفاع را ديديم. ديوارهاى سوراخ سوراخ شده و
نقطه هايى كه در آن جا مردان جنگنده شهيد شده بودند. راه هاى فرار و راه هاى
سرّى دخول به دشمن را ديديم... در آن جا بر دشمن مسلط بوديم و مى توانستيم
تمام حركات آن ها را زير نظر داشته باشيم... و بالاخره از آن جا نيز گذشتيم و
به نقطه اى رسيديم كه خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت ديوارهاى كوتاه كمين كرده
بوديم و منتظر بوديم كه يكى يكى با جست و خيز سريع خود را به نقطه امن ديگرى
برسانيم... من نفس را در سينه حبس كرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصميم
جزم كرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پيش بروم...يكباره ديدم كه جنگنده پير از حمايت ديوار بيرون رفت... درحالى كه در معرض
خطر بود، هيچ كس حرفى نمى زد و اعتراضى نمى كرد. زيرا جنگنده پير خود استاد
جنگ و آگاه به خطر بود و كسى جرأت نمى كرد با او حرفى بزند. همه در سكوتى
عميق و مصمم فرو رفته بوديم و با تعجب و ترس به پيرمرد نگاه مى كرديم...
پيرمرد آرام آرام پيش مى رفت و خطر گلوله را تقبل مى كرد و گويى به مرگ
نمى انديشيد...من فوراً متوجه شدم!... ديدم به سوى چند گل وحشى مى رود كه در ميان خرابه ها
و بين علف ها روئيده بود. فهميدم كه به سوى گل مى رود، فهميدم كه نيرويى
درونى مافوق حيات؛ نيرويى كه از عشق و زيبايى سرچشمه مى گيرد او را به جلو
مى راند... آهى كشيدم و عميق ترين درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش كردم...
مسلسل را به دست چپ داد. آرام آرام پيش رفت و با احترام تمام، گلى چيد و به
سمت ديوار برگشت...راستى چه تكان دهنده! چقدر عجيب و چقدر زيبا و دوست داشتنى است... جنگنده اى
كه برف بر سرش نشسته، تفنگ به يك دست و گلى به دست ديگر، برق شوق در چشمانش و
شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تيررس دشمن، به دنبال زيبايى مى رود تا
زيبايى را نثار شجاعت و فداكارى كند... چه شجاعتى! چه فداكارى! كه خود او
بزرگ ترين مظهرآنست.گل را آورد و تقديم به من كرد... خواستم تشكر كنم، اما لب هايم مى لرزيد،
قلبم مى جوشيد و صدايم درنمى آمد... لذا با قطره اى اشك به او پاسخ گفتم.