25 دسامبر 1975
فردا، روزى است كه مسيح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن مى گيرم.چراغ جشن من، قلب سوزان و آتشين من است كه چون شمع مى سوزد و مراسم ملكوتى
جشن را روشن مى كند. قطرات اشك من، درّ و گوهرى است كه نور شمع در آن مى تابد
و تلألؤ آن كلبه مرا مزيّن مى كند.
22 آوريل 1975
بغض حلقومم را فرا گرفته است، مى خواهم بگريم. مى خواهم فرياد بكشم، مى خواهمبه دريا بگريزم و مى خواهم به آسمان پناه ببرم. اشك بر رخساره زردم فرو
مى چكد. آن را پاك مى كنم تا ديگران نبينند، به گوشه اى مى گريزم تا كسى
متوجه نشود...چند ساعتى سوختم و در شور و هيجانى خدايى غوطه خوردم. قلبم باز شده بود، روحم
به پرواز درآمده بود، احساس مى كردم كه به خدا نزديك شده ام، احساس مى كردم
كه از دنيا و مافيها قدم فراتر گذاشته ام، همه را و همه چيز را ترك كرده ام
فقط با روح سر و كار دارم، فقط با غم همنشينم، فقط با درد مى سازم و فقط خداى
بزرگ را پرستش مى كنم...راستى عبادت چيست؟ جز آن كه روح را تعالى دهد؟ و آن احساس ناگفتنى را در دل
آدمى ايجاد كند؟ احساسى كه در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمى آيد، جسم
مى سوزد، قلب مى جوشد، اشك فرو مى ريزد، روح به پرواز درمى آيد و جز خدا
نمى بيند و نمى خواهد... اين احساس عرفانى، كه از اعماق وجود آدمى مى جوشد و
به سوى ابديت خدا به پرواز درمى آيد عبادت خوانده مى شود...اى خداى بزرگ، من چند ساعتى تو را عبادت مى كردم و عبادت عجيبى بود! عبادتى
كه از تلاقى غم با غمى ديگر به وجود آمده بود. آن جا كه دنياى تنهايى، با
موجودى تنها برخورد مى كرد، آن جا كه من، خداوند عشق لقب داشتم با فرشته اى
برخورد كردم كه سراپاى وجودش عشق بود...خدايا چه دنيايى خلق كرده اى؟ چه آسمان هاى بلند، چه گل هاى رنگارنگ، چه
درياها، چه كوه ها، صحراها، جنگل ها، چه دل هاى شكسته اى، چه روح هاى
پژمرده اى، چه دردهاى كشنده اى، چه عشق ها، چه فداكارى ها، چه اشك ها و چه
حرمان ها...عجيب آن كه، بزرگى و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادى، جهان را
بدون درد و ناله و حرمان نمى خواهى. ما هم عشاق وجود توييم كه دل سوخته و دست
و پا شكسته به سويت مى آييم. تو، ما را در آتش غم سوزاندى و خميره خاكى ما را
با كيمياى عشق، به روحى فوق زمين و آسمان ها مبدل كردى كه جز تو نمى خواهد و
جز تو نمى پرستد.