25 ژانويه 1976 - خدا بود و دیگر هیچ نبود نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خدا بود و دیگر هیچ نبود - نسخه متنی

مصطفی چمران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

25 ژانويه 1976

خدايا دلم گرفته، نمى توانم نفس بكشم، نمى خواهم بخندم، نمى توانم بگريم،
خواب و خوراك از سرم رفته، قلبم شكسته، روحم پژمرده و انسانيتم كشته شده.
گويى سنگم، گويى ديگر احساس ندارم. شدت احساس آن قدر غليان كرده و آن قدر مرا
سوخته كه ديگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسيده است.

از كنار جوانى مى گذرم كه بر خاك افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتى عميق،
كه در حالت عادى مرا منقلب مى كند و قادر به ديدنش نيستم. بدن چاك شده، جمجمه
خرد شده، به خاك و خون آغشته، لباس هاى پاره پاره و بدن خونين نيمه عريان بر
روى خاك افتاده... و چقدر عادى مى گذرم!

آه، دوستم چشمش را از دست داده و سر خونينش با پارچه خونين بسته شده و مادر و
خواهر و اقوامش با چه نگاه هاى تضرع و التماس به من نگاه مى كنند... آه، آن
طرف ديگر دوست ديگرم افتاده.

آه خدايا، جوانى ديگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف ديگر افتاده و
شايد در اثر عمق جراحات جان داده است.

آه خدايا چه بگويم؟ از ميان اين شهر(18) سوخته و غارت شده مى گذرم. اجساد
سوخته و عريان و سياه شده در گوشه و كنار افتاده؛ بناهاى بلند واژگون شده،
خانه هاى زيبا همه سوخته، مسلحين در هر گوشه و كنارى پراكنده اند و عده اى
بى شرم، مشغول دزدى و سرقت باقيمانده هاى اين خانه هاى سوخته. چه غم انگيز؟
چه دردناك؟ و غم انگيزتر از همه آن كه هنوز اجساد كشته ها و سوخته ها، همه جا
پراكنده است و اين مردم بى احساس، از كنار اين كشته ها آن چنان بى خيال
مى گذرند كه گويى ابداً انسانى وجود نداشته... انسانيتى باقى نمانده است.

اين جا دامور شهر عشق،شهر زيبايى، شهر قدرت و شهرغرور وجاه طلبى بود.
عربده هاى مستانه »هل من مبارز« هميشه شنيده مى شد. ستمگران در آن خانه كرده
بودند، گاه و بيگاه راه را بر روندگان مى بستند و آدم ها را مى كشتند، جوانان
را شكنجه مى دادند، به مردم اهانت مى كردند و امنيت را از عابرين سلب كرده
بودند. چه خون ها ريخته شد! چه اشك ها، چه غم ها و دردها، چه شكنجه ها و چه
جنايت ها! هر روز مسلسل هاى كتائبى، در خيابان مركزى رژه مى رفتند و از مردم
زهر چشم مى گرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهديد مى كردند. گاه و
بى گاه، با رگبار گلوله سكوت را و آرامش را در هم مى شكستند، بالاخره تقدير،
فرمان داد تا طومار زندگى اين شهر پيچيده شود. آتش جنگ برافروخته شد،
جنگندگان از همه اطراف هجوم آورند، از زمين و آسمان، آتش مى باريد، حتى
هواپيماهاى دولتى به كمك مدافعين شهر آمدند و مهاجمين را به گلوله بستند و
مواضع آنها را بمباران كردند. صدها نفر به خاك و خون افتادند؛ همه شهر به آتش
كشيده شد. همه ساختمان ها تقريباً خراب شد و از اين شهر بزرگ جز نمايى
دردآلود و حزن انگيز باقى نماند.

1976

من با ايمان به انقلاب، قدم به اين راه گذاشته ام و همه روزه در معرض مرگ و
نيستى قرار گرفته ام. ولى براساس ايمان به هدف و آزادى فلسطين، از مرگ
نهراسيده ام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال كرده ام. امروز، ايمان من به
اين انقلابيون از بين رفته است، قلبم راضى نيست، قناعتى ندارم. خصوصيات
انقلابى را در اينان نمى يابم و فكر نمى كنم كه اينان قصد آزادكردن فلسطين را
داشته باشند و هرچه سعى مى كنم كه خود را راضى نمايم و قلبم را قانع كنم كه
مقاومت فلسطينى همان »شعله مقدسى است كه براى آزادى انسان ها بايد نگاهش داشت
و با قلب، جان و روح خود بايد از آن محافظت كرد...«(19)

ولى متأسفانه قادر نمى شوم خود را راضى كنم يا اقلاً خود را گول بزنم و در
تخيلات شيرين انقلابى همچنان سير كنم و شربت شيرين شهادت را آرزو نمايم...

در مقابل مى بينم كه اينان با زور مى خواهند مرا راضى كنند و به قلبم قناعت
بپاشند و روح آشفته ام را تسكين دهند ولى قادر نيستند، زيرا، قناعت قلبى و
ايمان زائيده زور نيست...

در عين حال، نمى توانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتى قلبى خود را كتمان
كنم... به من ايراد مى گيرند كه چگونه جرأت مى كنى در سرزمين مقاومت زندگى
كنى و ايمان به ايشان نداشته باشى و هنوز زنده باشى؟ ايرادكنندگان، دوستان
مصلحى هستند كه فقط حقايق موجود را گوشزد مى كنند... ولى من، منى كه با حيات
خود، انقلاب را خريده ام هميشه حيات را در كف دست تقديم داشته ام، ديگر
نمى ترسم كه زورگويى حيات مرا بستاند، كسى نمى تواند با ترس از مرگ، مرا به
زانو درآورد و راه غلطى را بر من تحميل كند. انقلاب، مرا آزاده كرده است و
آزادى خود را به هيچ چيز حتى به حيات خود نمى فروشم.

1976

اى حسين، اى شهيد بزرگ، آمده ام تا با تو راز و نياز كنم. دل پردرد خود را به
سوى تو بگشايم. از انقلابيون دروغين گريخته ام. از تجار ماده پرست كه به
اسلحه انقلاب مسلح شده اند بيزارم. از كسانى كه با خون شهيدان تجارت مى كنند
متنفرم. از اين ماكياول صفتانى كه به هيچ ارزش انسانى پاى بند نيستند و همه
چيز مردم را، حيات و هستى و شرف خلق را و حتى نام مقدس انقلاب را، فداى مصالح
شخصى و اغراض پست مادى خود مى كنند گريزانم...

اى حسين، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در ميان طوفان حوادث كه همچون پر كاه ما
را به اين طرف و آن طرف مى كشاند، مأيوس و دردمند، فقط برحسب وظيفه به مبارزه
ادامه مى دهم و گاه گاهى آن قدر زير فشار روحى كوفته مى شوم كه براى فرار از
درد و غم دست به دامان شهادت مى زنم تا از ميان اين گرداب وحشتناكى كه همه را
و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گليم انسانى خود را بيرون بكشم و اين عالم
دون و اين مدعيان دروغين را ترك كنم و با دامنى پاك و كفنى خونين به لقاء
پروردگار نائل آيم...

اى حسين مقدس، روزگار درازى بود كه هر انقلابى را مقدس مى شمردم و نام او را
با ياد تو توأم مى كردم و او را در قلب خود جاى مى دادم و به عشق تو او را
دوست مى داشتم و به قداست تو او را مقدس مى شمردم و در راه كمك به او از هيچ
فداكارى حتى بذل حيات و هستى خود دريغ نمى كردم...

اما تجربه، درس بزرگ و تلخى به من داد كه اسلحه و كشتار و انقلاب و حتى شهادت
به خودى خود نبايد مورد احترام و تقديس قرار گيرد، بلكه آن چه مهم است
انسانيت، فداكارى در راه آرمان انسان ها، غلبه بر خودخواهى و غرور و مصالح
پست مادى و ايمان به ارزش هاى الهى است. مقاومت فلسطينى براى ما به صورت بت
درآمده بود و بى چون و چرا آن را مى پذيرفتيم و مى پرستيديم و راهش را، كارش
را و توجيهاتش را قبول مى كرديم. اما دريافتيم كه بيش از هر چيز، انسانيت و
ارزش هاى انسانى و خدايى ارزش دارد و هيچ چيز نمى تواند جاى آن را بگيرد.
بايد انسان ساخت، بايد هدف را براساس سلسله ارزش ها معين نمود و معيار سنجش
را فقط و فقط بر مبناى انسانيت و ارزش هاى خدايى قرار داد.

اى حسين، امروز نيز تو را تقديس مى كنم، اما تقديسى عميق تر و پرشورتر كه تا
اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مى ورزد و تو را مى خواهد و تو را
مى جويد.

اى حسين، دردمندم، دلشكسته ام و احساس مى كنم كه جز تو و راه تو دارويى ديگر
تسكين بخش قلب سوزانم نيست...

اى حسين، من براى زنده ماندن تلاش نمى كنم، از مرگ نمى هراسم، به شهادت دل
بسته ام و از همه چيز دست شسته ام، ولى نمى توانم بپذيرم كه ارزش هاى الهى و
حتى قداست انقلاب، بازيچه سياست مداران و تجّار ماده پرست شده است.

1976

هنوز به استقبال خدا نرفته ام

هنوز مى ترسم كه خداى بزرگ را، رو در رو ملاقات كنم و مى ترسم كه به خانه اش
قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذيرش مطلق او نمى بينم و هنوز در گوشه هاى
دلم خواهش هاى پست مادى وجود دارد. هنوز زيبارويان دلم را تكان مى دهند و
هنوز دلم در گرو مهر همسرم مى لرزد. هنوز ياد دردناك كودكان فرشته صفتم، روح
مرا سراپا مملو از درد و اندوه مى كند. هنوز دست از حيات نشسته ام و هنوز
جهان را سه طلاقه نكرده ام. هنوز مهر زندگى در عروقم مى دود و هنوز از همه
چيز به كلى نااميد نشده ام. هنوز قلب و روح خود را يكسره وقف خدا نكرده ام و
بر كثيرى از آرزوها و اميدها خط بطلان كشيده ام، مقاديرى از خواهش ها و لذات
را فراموش كرده ام و از بسيارى مردم، دوستان و كسان قطع اميد نموده ام.
اما... خود را گول نمى زنم، اما در زواياى دلم آرزو و اميد و خواهش وجود
دارد. هنوز يكسره پاك نشده ام، هنوز دلم جايگاه خاص خدا نشده است. لذا از
ملاقاتش مى گريزم، با اين كه در حيات خود هميشه با او راز و نياز مى كنم،
هميشه او را مى خوانم، هميشه در قدومش اشك مى ريزم.

هميشه در خلوت شب هاى تار با او راز و نياز مى كنم. هميشه دلم از شور عشقش
مى سوزد، مى طپد و مى لرزد. هميشه مردم را به سوى او مى خوانم. هميشه به سوى
او مى روم و هدف حياتم اوست.

اما، اما هيچ گاه رو در رو و بى پرده در مقابل او ننشسته ام. گويى، مى ترسم
از شدت نورش كور شوم. هراس دارم از جلال كبريايى اش محو گردم. شرم دارم كه در
مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگرى جز او وجود داشته باشد.

او را خيلى دوست مى دارم. او خداى من است. محرم راز و نياز من است. همدم
شب هاى تار من است. تنها كسى است كه هرگز مرا ترك نكرده است و من نيز هرگز
يادش را از ضمير نبرده ام.

سراپاى وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما از او مى ترسم، از حضورش شرم
دارم، دائماً از او مى گريزم، او را مى خوانم، از پشت پرده با او راز و نياز
مى كنم، با او مكاتبه مى كنم، همه را به سوى او مى خوانم، براى لقايش اشك
مى ريزم، اما همين كه او به ملاقات من مى آيد من مى گريزم، مخفى مى شوم، در
سكوتى مرگ زا فرو مى روم. جرأت ملاقاتش را ندارم. صفاى حضورش را در خود
نمى يابم.

او هميشه آماده است كه مرا در هر كجا و در هر شرايطى ملاقات كند. اما اين منم
كه خود را شايسته ملاقاتش نمى بينم. از ترس و كوچكى خود شرم مى كنم، از او
مى گريزم.

1976

هنگام وداع! فرا رسيده است.

شمعى بود از دنياى خود جدا شد و به پهنه هستى عالم، قدم گذاشت. به دام عشق
پروانه افتاد، اسير شد، سوخت و گرفتار شد.

اما از خواب بيدار شد و هر كس به سوى كار خويش رفت. همه رفتند و او را تنها
گذاشتند. شمعى دورافتاده.

شمع بودم، اشك شدم، عشق بودم، آب شدم. جمع بودم، روح شدم. قلب بودم، نور شدم.
آتش بودم، دود شدم.

/ 53