ژانويه 1976
بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف مى باريد، صداى سنگين و موزون »دوشكا«هيبتى خاص به معركه مى بخشيد.جنگ آوران كتائبى در عين الرّمانه(15) در نقاط مرتفع در كمائن مسلح و مجهز
تيراندازى مى كردند و هر جنبنده اى را در شياح(16) شكار مى كردند.جنگ آوران مسلمان، پشت ديوارها، پشت كيسه هاى شن، در مخفى گاه هاى مختلف كمين
كرده بودند. ابتكار عمل، به دست كتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعى داشتند و
گاه گاهى براى خالى نبودن عريضه، انگشت روى ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف
دقيق رگبار گلوله به سوى عين الرّمانه سرازير مى كردند.ما، در طول شياح، سه مركز دفاعى به عهده گرفته بوديم كه خطرناك ترين آن ها
نزديك خيابان اسعداسعد بود. مطابق معمول براى سركشى و دلجويى از جنگ آوران
حركت، همه روزه به ديدار مراكز مختلف آن و جوانان جنگنده آن مى رفتم، با
آن ها مى نشستم، چاى مى خوردم، پشت سنگر را بازديد مى كردم. مواقع كتائبى ها
را از دور مى ديدم، گاهى نقشه مى كشيدم، گاهى طرح مى دادم و خلاصه ساعاتى را
در ميان جنگ آوران مى گذراندم.موازى خيابان اسعداسعد، خيابان كوچكى است به نام شارع خليل، كه همچون اسعد
هدف تيراندازان كتائبى است و هر جنبنده اى در آن، هدف گلوله قرار مى گيرد.در كنار اين خيابان، پشت ديوارى بلند ايستاده بودم و دزدكى از كنار ديوار به
عين الرّمانه نگاه مى كردم و كمين گاه هاى آن ها را بررسى مى نمودم.خيابان ساكت بود، پرنده اى پر نمى زد، حتى صداى گلوله خاموش شده بود، سكوتى
وحشتناك تر از مرگ سايه گسترده بود...و من در دنيايى از بهت و ترس و نااميدى سير مى كردم...آن طرف خيابان، در فاصله 10 مترى خانه اى بود كه بچه اى دو يا سه ساله در آن
بازى مى كرد، در خانه باز بود و يك باره بچه به ميان خيابان كوچك دويد...- بدون اراده فريادى ضجّه وار و رعدصفت كه تا به حال نظيرش را از خود نشنيده
بودم، از اعماق سينه ام به آسمان بلند شد... نمى دانم چه گفتم؟ و چه حالتى به من دست داد؟ و انفجار ضجّه ام چه آتشفشانى
برانگيخت؟...اما فوراً مادرى جوان و مضطرب جيغى زد و با موى ژوليده و پاى برهنه به ميان
خيابان دويد... هنوز دستش به دست كودك نرسيده بود كه صداى تيرى بلند شد و بر
سينه پرمهرش نشست! چرخى زد و با ضجه اى دردناك بر زمين غلطيد، دستى به سينه
گذاشت كه از ميان انگشتانش خون فواره مى زد و دست ديگرش را به سوى بچه اش
دراز كرده بود و مى گفت آه فرزندم! آه فرزندم!من ديگر نتوانستم تحمل كنم، جاى صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر. ديگر جايى
از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خيابان رساندم و با يك ضرب بچه
را بلند كردم و با يك خيز ديگر، خود را به طرف ديگر خيابان به داخل خانه
كشاندم...گلوله مى باريد و مسلماً تيراندازان ماهر كتائبى منتظر اين لحظه بودند، اما
شانس بود و حساب احتمالات، تا از ميان گلوله كدام يك، را به خاك بياندازد...وارد خانه شدم، بچه زير بازويم دست و پا مى زد، به سمت مادر توجه كردم، ديدم
هنوز دستش طرف فرزند دراز است و ديدگانش نگران ماست! وقتى از سلامتى ما
اطمينان يافت آهى دردناك كشيد و سرش را بر زمين گذاشت و دستش نيز بر زمين
افتاد...بچه را در گوشه اى گذاشتم و آماده شدم تا خود را براى نجات مادر به مهلكه
بياندازم... تمام اين حوادث يكى دو ثانيه بيش تر طول نكشيد ولى آن قدر مخوف و
دردناك و ضجه آور بود كه تا اعماق استخوان هايم نفوذ كرد...در اين وقت دوستان رزمنده ام نيز فرا رسيده بودند و بى مهابا از هر گوشه اى،
رگبار گلوله را همچون باران به سمت عين الرّمانه سرازير كردند و پرده اى از
گلوله براى حمايت ما به وجود آوردند.در اين موقع، به وسط خيابان رسيده بودم و جنگنده اى ديگر نيز كمك كرد و در
مدتى كم تر از يك ثانيه مادر را به خانه كشانديم...بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهى كشيد و بچه را بر سينه سوراخ شده
خود فشرد، بچه گريه مى كرد و از گوشه چشم مادر قطره اى اشك سرازير شده بود...اشك سرور، اشك شكر براى نجات فرزندش...اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خسته اش به سمت گوشه اى خشك شد. آرى
مادر جان داده بود و بچه هنوز گريه مى كرد...زن ها و بچه هاى همسايه جمع شده بودند، شيون مى كردند، فرياد مى نمودند،
مى آمدند و مى رفتند، شلوغ و پلوغ شده بود...اما من در دنياى ديگرى سير مى كردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از
معركه جنگ، به اين كودك خيره شده بودم، كودكى كه جنايت كرده بود! چه جنايتى!مادرش را به كشتن داده بود و در عين حال بى گناه بود و از صورت معصومش و
چشمان اشك آلودش و لب هاى لرزانش پاكى و صفا و نياز به مادر خوانده مى شد...به صورت اين مادر فداكار نگاه مى كردم كه دستش بر سينه اش و پنجه هايش در
ميان خونش خشك شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشك آلود بود و در گوشه لبش لبخند
آرامش و آسايش خوانده مى شد.(17)