10 فوريه 1978
هنوز چشم به دنيا نگشوده بودم كه با طوفان هاى سخت زندگى روبه رو شدم. درتلاش بقا سخت به تكاپو پرداختم. چُست و چالاك در فراز و نشيب حيات، پستى ها و
بلندى ها را طى مى كردم. از گرداب هاى خطرناك خود را نجات مى دادم، با امواج
سهمگين خطر، دست و پنجه نرم مى كردم و مى خواستم كه ساحل نجاتى بيابم و
لحظه اى بياسايم، آرزو داشتم كه تخته پاره اى بيابم و بر آن بياويزم و راه
خود را به ساحل نجات هموار كنم.طوفان هاى سخت همچون پركاه مرا از اين طرف به آن طرف پرتاب مى كرد و من نيز
سعى داشتم كه تعادل خود را حفظ كنم و دستخوش سقوط نشوم.در حيات خود، لحظه اى نيافتم كه در آرامش و اطمينان خاطر بياسايم، با خيال
آسوده، به تماشاى زيبايى هاى عالم بپردازم و از غروب آفتاب، بى دغدغه خاطر
لذت ببرم و با دقت كافى، به سير و سياحت ستارگان آسمان بپردازم. بدون ترس و
وحشت، تا كرانه هاى بى نهايت تا وراى كهكشان ها پرواز كنم و با قدرت و شجاعت،
از گردونه فلك بالا روم. با دلى آرام و روحى آسوده به ملاقات پروردگار خويش
نايل آيم.در حيات خود هيچ گاه امنيت نداشته ام، اطمينان خاطر نيافته ام، خانه و
مأواى مستقل پيدا نكرده ام،پناه گاهى نجسته ام و اطمينان و
استقرارى نداشته ام.لذا خواستم كه امنيت و اطمينان و استقرار خود را از اشياى مادى بردارم و بر
عشق و محبت تكيه كنم و استقرارگاهى در خانه دل بنا كنم، و امنيت و اطمينان
خاطر خود را در بعدى بالاتر از ابعاد عادى زندگى جست وجو كنم، به عشق درآويزم
كه در خلال طوفان ها و گرداب خطرها، باقى و پايدار است و حتى با مرگ زائل
نمى شود.)آرزو داشتم( يتيمى با چشم اشك آلود به خواب فرو نرود، ناله دردمندى در
نيمه هاى شب، سكوت ظلمت را نشكافد، آه سوزانى از سر نااميدى به آسمان نرود.آرزو داشتم كه تجلى صفات خدايى را در همه جا و همه كس ببينم، جمال و جلال،
كمال و علم، خلاقيت و عشق، محبت و اخلاص و انسانيت را مدار زندگى بيابم.آرزو داشتم كه شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار كنم. به
كفر، جهل و طمع اجازه ندهم كه بر دنيا سيطره يابند.آرزو داشتم، چه آرزوهاى دور و درازى، چه آرزوهاى طلايى كه احساس مى كنم
همه اش خاك شده. اكنون نااميد و دل شكسته، دست از آرزوهايم برداشته، تسليم
قضا و قدر شده ام.فقير، بدبخت و بينوا، دل بر مرگ نهاده ام و فهميده ام كه در خلال اين تاريخ
دراز پردرد، هزاران هزار همچو منى آرزوهاى بلند به سر داشته اند و همه پس از
تجارب تلخ به خاك رفته اند، من نيز بهتر و بلندپايه تر از آن ها نيستم و
ادعاهاى گزاف نبايد بپرورانم و نبايد انتظارات بى جا داشته باشم.اكنون، حيات آن قدر در نظرم پست شده كه به خاطر جان خود يا هستى همه دنيا
حاضر نيستم حقى را زير پا بگذارم يا دانه اى را به زور از مورى بستانم يا در
اداى كلمه حق از مرگ يا چيزى يا كسى وحشت كنم. بلكه دست از جان شسته، خود به
پيشباز حوادث آمده ام و همه هستى خود را خالصانه تقديم كرده ام.
19 فوريه 1978
امروز عده اى از پدران و مادران، از قريه هاى مرزى جنوب به مدرسه آمدند تابچه هاى خود را بيرون ببرند. سؤال شد، گفتند كه افسران اسرائيلى به آن ها
تأكيد كرده اند كه هر كس فرزندى در مؤسسه جبل عامل دارد بيرون ببرد، زيرا
اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد، و از اين جهت خوف و وحشتى زائدالوصف
پدران و مادران را فراگرفته است و پريشان و نگران دسته دسته به مدرسه آمده،
بچه هاى خود را مى برند.آيا اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد؟مدرسه جبل عامل، پايگاه حركت محرومين و امل، چشمه جوشان عشق و فداكارى،
سرچشمه ايمان و اسلام حقيقى و ارزش هاى خدايى، مدرسه اى كه بيش از ده استاد و
دانشجو تا به حال شهيد داده است، مدرسه اى كه مورد هجوم دشمنان قرار گرفته و
با فرياد اللَّه اكبر، زير رگبار گلوله، راكت ها و خمپاره ها جنگيده و
شرافت مندانه از موقعيت خود دفاع كرده، مدرسه اى كه پايگاه شيعه در جنوب
لبنان است، مدرسه اى كه خانه امام موسى رمز طايفه است، مدرسه اى كه دژ
شكست ناپذير شيعه به شمار مى رود...با اين صفات بعيد نيست كه اسرائيل، مدرسه را بمباران كند و شاگردان بى گناه
را، به خاك و خون بكشد. من در مدرسه مانده ام و مى خواهم بمانم، تا اگر هجومى
صورت گرفت با شاگردانم به شهادت برسم.بگذار اسرائيل مدرسه مرا به خاك و خون بكشد، من تصميم گرفته ام كه با قدرت
ايمان و فداكارى و با قاطعيتِ شهادت، كابوسِ وحشت را به زانو درآورم و اژدهاى
مرگ را رام كنم. باشد كه در تاريخ شيعه حسينى، برگ رنگينى از افتخار رسم كنم.تكيه بر عشق و استقرار در خانه دل، اميد و آرزويى ملكوتى بود. تدبيرى عقلايى،
زيركانه كه روح مضطرب و ناآرام مرا، از تشويش نجات مى داد. و براى من امنيتى
در بعد عشق و روح، مستقل از جسد و مسكن به وجود مى آورد. اما افسوس كه خداى
بزرگ به اين امنيت و آرامش، حتى در بعد عشق و روح هم، رضايت نداد و نخواست كه
دل من بر عشق خانه بگيرد. و يا دلى استقرارگاه عشق سوزان من گردد، و از اين
طريق امنيت و آرامشى براى من تأمين شود. به هر كسى كه دل باختم، عشق مرا تحمل
نكرد و روح سرگشته مرا آرامش نداد و قلب شيفته مرا استقرار نبخشيد.از عشق و آرامش نيز گذشتم. از همه دلبستگى هاى شخصى و لذات فردى صرف نظر
كردم. خواستم قلب خود را، با مبارزه در راه عدالت و گسترش ارزش هاى خدايى
آرامش بخشم، خواستم كه خود را با عشق خدايى و پيروزى نور بر ظلمت و شكست
طاغوت ها و آزادى بشر از زنجير اسارت، و سعادت انسان ها خوشحال كنم. خواستم
از ابعاد خواهش ها و آرزوهاى عادى بشرى بيرون آيم و رخت بخت خويش را بر
سراپرده ملكوتى بارگاه خدا بگسترانم. از همسر خويش و جگرگوشه هايم گذشتم و
همه را به دست تقدير سپردم. تا مگر يتيمان و دردمندان را كمك كنم. كوه غم و
درياى درد را بر دلم پذيرفتم تا شايد غم ها و دردهاى بينوايان را درمان كنم.
حرمان و محروميت و تنهايى را بر خود پذيرفتم تا قلبى از حرمان نسوزد و روحى
از تنهايى پژمرده نشود. و آه دردمندى، در دل شب سكوت ظلمت را نشكافد.