اوايل بهار 1960 - خدا بود و دیگر هیچ نبود نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خدا بود و دیگر هیچ نبود - نسخه متنی

مصطفی چمران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اوايل بهار 1960

نزديك به يك سال مى گذرد كه در آتشى سوزان مى سوزم. كم تر شبى به ياد دارم كه
بدون آب ديده به خواب رفته باشم و آه هاى آتشين قلب و روح مرا خاكستر نكرده
باشد!

خدايا نمى دانم تا كى بايد بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و
هميشه تو شاهد بوده اى. عشقى پاك داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط
مى دادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد كه وجودم را خاكستر كرد. احساس
مى كنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود كه از سوزش من شايد بشريت
لذت خواهد برد!

خدايا، از تو صبر مى خواهم و به سوى تو مى آيم. خدايا تو كمكم كن.

امروز 19 رمضان يعنى روزى است كه پيشواى عاليقدر بشريت در خون خودش غوطه
مى خورد. روزى است كه مرا به ياد آن فداكارى ها، عظمت ها و بزرگوارى هاى او
مى اندازد. از او خالصانه طلب همت مى كنم، عاشقانه اشك، يعنى عصاره حيات خود
را تقديمش مى نمايم. به كوهساران پناه مى برم تا در... تنهايى، از پس هزارها
فرسنگ و قرن ها سال با او راز و نياز كنم و عقده هاى دل خويش را بگشايم.

خدايا نمى دانم هدفم از زندگى چيست؟ عالم و مافيها مرا راضى نمى كند. مردم را
مى بينم كه به هر سو مى دوند، كار مى كنند، زحمت مى كشند تا به نقطه اى برسند
كه به آن چشم دوخته اند.

ولى اى خداى بزرگ از چيزهايى كه ديگران به دنبال آن مى روند بيزارم. اگرچه
بيش از ديگران مى دوم و كار مى كنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى
فعاليت و كار كرده و مى كنم ولى نتيجه آن مرا خشنود نمى كند فقط به عنوان
وظيفه قدم به پيش مى گذارم و در كشمكش حيات شركت مى كنم و در اين راه، انتظار
نتيجه اى ندارم!

خستگى براى من بى معنى شده است، بى خوابى عادى و معمول شده، در زير بار غم و
اندوه گويى كوهى استوار شده ام، رنج و عذاب ديگر برايم ناراحت كننده نيست. هر
كجا كه برسد مى خوابم، هر وقت كه اقتضا كند مى خيزم، هرچه پيش آيد مى خورم،
چه ساعت هاى دراز كه بر سر تپه هاى اطراف »بركلى«(1) بر خاك خفته ام و چه
نيمه هاى شب كه مانند ولگردان تا دميدن صبح بر روى تپه ها و جاده هاى متروك
قدم زده ام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى به سر آورده ام. درويشم،
ولگردم، در وادى انسانيت سرگردانم و شايد از انسانيت خارج شده ام، چون احساس
و آرزويى مانند ديگران ندارم.

اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه بايد بگذارم؟ آيا
پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصيّت من خواهد بود؟ آيا ايده ها، آرزوها و
تصورات من شخصيّت خواهند داشت؟ چه چيز است كه »من« را تشكيل داده است؟ چه چيز
است كه ديگران مرا به نام آن مى شناسند؟...

در وجود خود مى نگرم، در اطراف جست وجو مى كنم تا نقطه اى براى وجود خود مشخص
كنم كه لااقل براى خود من قابل درك باشد. در اين ميان جز قلب سوزان نمى يابم
كه شعله هاى آتش از آن زبانه مى كشد و گاهى وجودم را روشن مى كند و گاه در
زير خاكستر آن مدفون مى شوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمى بينم.
همه چيز را با آن مى سنجم. دنيا را از دريچه آن مى بينم. رنگ ها عوض مى شوند،
موجودات جلوه ديگرى به خود مى گيرند.

/ 53