مى 1967
مادرى كه فغان مى كند؛ پدرى كه بيهوش شده است...چقدر دردناك بود... چه آشوب و غوغايى! چه ضجه و شيونى! همه بيرون دويدند. ازمسلّحين كوچه پشت مريضخانه پر شده بود. مسلّحين مى خواستند به زور وارد
مريضخانه شوند. محافظين مسلح مريضخانه با قدرت جلوگيرى مى كردند. داد و فرياد
و كشمكش بين مسلّحين به شيون و زارى زن ها اضافه شده بود... پدرى پير بيهوش
بر زمين افتاد. عده اى از مسلّحين مى خواستند او را به مريضخانه ببرند و
عده اى مى خواستند او را به خانه اش منتقل كنند. هر كسى او را به طرفى
مى كشيد و پيراهنش بالا رفته بود و شكم ورم كرده اش بيرون افتاده بود. سرش به
پايين افتاده و دست هايش آويزان شده بود. كفش هايش درآمده و شلوار گشادش تا
زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحكى! اما چقدر دردناك! و چقدر تأثرانگيز
بود!نتوانستم تحمل كنم. از اين بى تصميمى و كشمكش بين افراد عصبانى شدم. به
مسلّحين حركت امر دادم كه پيرمرد را به مريضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى
فدايى، از جوانان ما، لاغراندام و سياه چرده فوراً يك دست زير پاهاى مرد
انداخت و دست ديگرش را دور كمرش گره زد و با يك تكان و چرخش او را از دست
مردم بيرون كشيد و به سرعت داخل مريضخانه شد...اما شيون زن پيرى توجه همه را جلب كرد. او مادرش بود كه بى حال بر زمين
افتاده ولى همچنان شيون مى كرد و زن ها او را به اين طرف و آن طرف
مى كشيدند...به خود جوشيدم و از ته قلب خروشيدم و در اين كوچه خاك آلود پايين و بالا
مى رفتم و از خود مى پرسيدم چرا؟ چرا بايد اين چنين باشد؟ چرا اين همه درد؟
اين همه بدبختى؟ اين همه جنايت؟ اشك مى ريختم و به سرعت قدم مى زدم... چرا
بايد پدر و مادرى به اين روزگار تيره و تار بيافتند...درد بود، شيون بود و بدبختى بود...درد بود، شيون بود و بدبختى بود...جوان برومندشان هدف قنص(11) قرار گرفته و جان داده بود...