مى 1967 - خدا بود و دیگر هیچ نبود نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خدا بود و دیگر هیچ نبود - نسخه متنی

مصطفی چمران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مى 1967

مادرى كه فغان مى كند؛ پدرى كه بيهوش شده است...

چقدر دردناك بود... چه آشوب و غوغايى! چه ضجه و شيونى! همه بيرون دويدند. از
مسلّحين كوچه پشت مريضخانه پر شده بود. مسلّحين مى خواستند به زور وارد
مريضخانه شوند. محافظين مسلح مريضخانه با قدرت جلوگيرى مى كردند. داد و فرياد
و كشمكش بين مسلّحين به شيون و زارى زن ها اضافه شده بود... پدرى پير بيهوش
بر زمين افتاد. عده اى از مسلّحين مى خواستند او را به مريضخانه ببرند و
عده اى مى خواستند او را به خانه اش منتقل كنند. هر كسى او را به طرفى
مى كشيد و پيراهنش بالا رفته بود و شكم ورم كرده اش بيرون افتاده بود. سرش به
پايين افتاده و دست هايش آويزان شده بود. كفش هايش درآمده و شلوار گشادش تا
زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحكى! اما چقدر دردناك! و چقدر تأثرانگيز
بود!

نتوانستم تحمل كنم. از اين بى تصميمى و كشمكش بين افراد عصبانى شدم. به
مسلّحين حركت امر دادم كه پيرمرد را به مريضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى
فدايى، از جوانان ما، لاغراندام و سياه چرده فوراً يك دست زير پاهاى مرد
انداخت و دست ديگرش را دور كمرش گره زد و با يك تكان و چرخش او را از دست
مردم بيرون كشيد و به سرعت داخل مريضخانه شد...

اما شيون زن پيرى توجه همه را جلب كرد. او مادرش بود كه بى حال بر زمين
افتاده ولى همچنان شيون مى كرد و زن ها او را به اين طرف و آن طرف
مى كشيدند...

به خود جوشيدم و از ته قلب خروشيدم و در اين كوچه خاك آلود پايين و بالا
مى رفتم و از خود مى پرسيدم چرا؟ چرا بايد اين چنين باشد؟ چرا اين همه درد؟
اين همه بدبختى؟ اين همه جنايت؟ اشك مى ريختم و به سرعت قدم مى زدم... چرا
بايد پدر و مادرى به اين روزگار تيره و تار بيافتند...

درد بود، شيون بود و بدبختى بود...

درد بود، شيون بود و بدبختى بود...

جوان برومندشان هدف قنص(11) قرار گرفته و جان داده بود...

/ 53