10 اكتبر 1976
عجبا! سر نماز ايستاده بودم، بيخود و بى جهت خوشحال در پوست خود نمى گنجيدم،لبخند مى زدم، در قلبم صداى قهقهه بلند بود، روحم به آسمان ها پرواز مى كرد،
همه چيز زيبا مى نمود، از هر گوشه اى آثار بشارت مى باريد، سلول هاى بدنم از
خوشى مى رقصيد... راستى كه حالتى عجيب به من دست داده بود تا آن جايى كه از
شدت خوشى گلويم مى سوخت و از نماز، عبادت و توجه به خدا چيزى نمى فهميدم.يكباره به فكر فرو رفتم تا دليل اين خوشحالى شديد را بفهمم. فكر كردم، روحم
را، و قلبم را شكافتم و بالاخره حقيقت را يافتم...فهميدم كه صبح، لرزان و ترسان، خسته و پژمرده از رختخواب برخاستم... از خوابى
برخاستم كه، همه اش خوف و وحشت بود... انتظار هجوم دشمنان را داشتم... هر
لحظه بيم آن مى رفت كه دشمن به من بتازد و رگبار گلوله مرا به خاك
بياندازد... از چند پاسگاه دشمن گذشتم، در هر كدام جست وجو مى كردند كه مرا
يا دوستان مرا بيابند و نابود كنند، با دلهره و ترس وارد پاسگاه شدم و با چه
فشارى خود را آرام و خونسرد نشان دادم تا بالاخره از پاسگاه خارج شدم... از
همه آن ها به سلامت گذشتم. دوستان مسكينم ترسان و لرزان، از اقصى نقاط پيش من
آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ايمان و توكل به
خدا آرام كردم، اميد دادم، ايمان بخشيدم و با قلب قوى و اطمينان به نفس همه
را روانه خانه هاشان كردم... همه خوشحال و اميدوار رهسپار قريه خود شدند.عده اى از مهاجرين، از دردمندان، فقيران، درماندگان نزد من آمدند، فقر و
گرسنگى به استخوانشان رسيده بود. به هر كدام چيزى دادم و همه را خوشحال و
اميدوار روانه كردم...هنگامى كه از صحن مدرسه مى گذشتم به جوانان مسلح، پاسداران، حركت... برخورد
كردم، دست همه را با فشار و محبت فشردم و اشبال(33) را بوسه زدم و با كلماتى
آتشين همه را اميدوار كردم و تشويق نمودم...همه روزم، به شدت گرفته بود. لحظه اى آرامش نداشتم. لحظه اى نتوانستم بنشينم
يا حتى روزنامه اى بخوانم، مردم پشت سرهم مى آمدند و درددل مى كردند و من نيز
با آرامش گوش مى دادم و با سخاوت آن ها را راضى برمى گرداندم...آخر روز، خسته شده بودم ولى روحم سرشار از نشاط بود. قلبم از عشق و اميد
مى جوشيد و تعجب مى كردم كه هنوز زنده ام. خوشحال بودم كه از چند پاسگاه
)حاجز( گذشتم و كسى مرا نشناخت و گلوله بارانم نكرد... مسرور بودم كه كسى به
مؤسسه حمله ننمود و به ما صدمه اى نرسانيد...خوشحال بودم كه در قله نااميدى، در منتهاى فقر، در حضيض ضعف توانستم كه به
مردم اميد بدهم، به فقرا كمك كنم و به وحشت زدگان و ضعيفان اميد و اطمينان
ببخشم...خوشحال بودم كه وجودم در اين روز مفيد بود، خوشحال بودم كه بخت در اين روز
مرا كمك كرد. احساس مى كردم كه از هفت خوان رستم گذشته ام و اين بزرگ ترين
پيروزى من بود... يكباره سيلاب اشك بر رخسارم جارى شد چون به فقر و ضعف و
درماندگى خود پى بردم و همه خوشحالى خود را بى اساس يافتم... اشك ريختم و بعد
آرامش يافتم.
12 اكتبر 1976
كشمكش زندگى را بنگر! چه طوفان وحشتناكى به پا شده است! همه قدرت هاى جور وستم و پليدى، دست به دست هم داده اند تا ما را نابود كنند.اژدهاى مرگ، دهن
باز كرده كه مرا ببلعد، لهيب آتش، اطراف مرا مى سوزاند، همچون پر كاه بر موج
حوادث، در ميان اين درياى طوفانى بالا و پايين مى روم، چه سرنوشت مبهمى! چه
دردها و چه غم ها، چه مصيبت ها و چه شهادت ها، چه شكست ها و چه محروميت ها،
چه ظلم ها و چه جنايت ها... چه بگويم؟ چه مى گذرد؟... نمى دانم ولى آن چه
مى دانم آن كه شهادت ساده ترين راه نجات من است...هجوم از همه طرف شروع مى شود، همه روزنه هاى اميد كور مى گردد، يأس، ترس، خوف
و وحشت بر همه جا سايه مى افكند، دوستانم با چشمان نگران، با قلب هاى مضطرب،
خسته و شكسته و درمانده به سوى من مى آيند، درحالى كه خود من به هيچ چيزى
اميد ندارم و جز شهادت انتظار نمى كشم، ولى همچون صخره محكم و مطمئن در مقابل
دوستانم سخن مى گويم و به آن ها ايمان مى دهم و با شجاعت و بى باكى به مراكز
خطر مى روم، دوستان را آرامش مى دهم و با اطمينان و قوت قلب آنها را روانه
ديارشان مى كنم...گاه گاهى همه نظام و سازمان، تمامى دوستان و رزمندگان و همه آينده و سرنوشت
به يك كلمه من وابسته بود، آن منى كه نه اميد داشت و نه قدرت، نه رؤياى روشن
و نه انتظار كمك... فقط براساس توكل به خدا، رضا به تقدير و قبول شهادت، باز
هم بر پاى خود ايستادم و همچون صخره موج هاى خطر و خوف، نااميدى و يأس را
برگرداندم، باز هم مسير تاريخ را تغيير دادم... و همه اش بر مبناى احتمال بود
و با خود مى گفتم، اگر يك در هزار باقى بمانم و سازمان ادامه يابد باز هم
خواهم ايستاد. باز هم مقاومت خواهم كرد...