نوامبر 1972 - خدا بود و دیگر هیچ نبود نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خدا بود و دیگر هیچ نبود - نسخه متنی

مصطفی چمران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نوامبر 1972

اى آتش مرا درياب، مرا درياب كه در آتشى دائمى مى سوزم، صبرم به پايان رسيده،
دل پردردم ديگر طاقت ندارد، با اشك به خود سكون مى بخشم، ولى ديدگانم نيز
ديگر رمقى ندارند.

خدايا به تو پناه مى برم. مهر خود را آن چنان در دلم جايگزين كن كه جايى ديگر
براى عشق ديگران نماند. سراپاى وجودم را آن چنان مسخّر اراده خود كن كه به
ديگرى نيانديشم و محلى از اعراب براى اعمال ديگر نماند.

نوامبر 1972

عقل و دل

روز قيامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى
پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر كس به پيش مى آيد و در
حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مى نماياند... و به فراخور شأن و ارزش خود
در جايى نزديك يا دور مستقر مى شد... همه اشيا، نباتات، حيوانات، انسان ها و
عقول مجرده به پيش مى آمدند و ارزش خويش را عرضه مى كردند.

مورچه آمد از پشتكار خود گفت و در جايى نشست. پرنده آمد، از زيبايى خود گفت
از نغمه هاى دلنشين خود سرود و در جايى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و
گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زيبايى چشم و پوست خود گفت. خروس
آمد از زيبايى تاج و يال و كوپال خود گفت. طاووس آمد از زيبايى پرهاى خود
گفت. شير آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر كس در شأن خود گفت و در هر
مكانى مستقر شد.

گل آمد از زيبايى و بوى مست كننده خود شمه اى گفت.

درخت آمد و از سايه خود و ميوه هاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به
بشريّت گفت... هر كس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسان ها آمدند، آدم
آمد، حوّا آمد و از گذشته هاى دور و دراز قصه ها گفتند. لذت اوليه را
برشمردند و به خطاى اوليه اعتراف كردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود
قرار گرفتند. آدم هاى ديگر آمدند، نوح آمد از داستان عجيب خود گفت، از ايمان،
اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاريخ افسانه اى خود گفت. ابراهيم
آمد، از يادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتكده شد و بت ها را شكست،
چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان
شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل كرد، و از بى وفايى قوم خود و
رنج ها و دردهاى خود سخن راند. عيسى مسيح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از
قربان شدن خويش ياد كرد. محمد - صلى اللَّه عليه وآله وسلّم - آمد، از رسالت
بزرگ خود براى بشريت سخن راند، على - عليه السلام - آمد، همه آمدند و گفتند و
در جاى خود نشستند.

فرشتگان آمدند، هر يك از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند.
چه دنيايى بود و چه غوغايى، چه هيجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.

آن گاه عقل آمد، از درخشش آن چشم ها خيره شد، از ابهت آن مغزها به خضوع
درآمدند. پديده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتياجات بشرى و
دانش و غيره او را سجده كردند، عقل همچون خورشيد تابان، در وسط عالم بر كرسى
اعلايى فرو نشست.

مدتى گذشت، سكوت بر همه جا مستولى شد، نسيم ملايمى از رايحه بهشتى وزيدن
گرفت، ترانه اى دلنشين فضا را پر كرد و همه موجودات به زبان خود خداى را
تسبيح كردند.

باز هم مدتى گذشت، ندايى از جانب خداى، عالى ترين پديده خلقت را بشارت داد،
همه ساكت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى كرد و دل همچون فرستاده
خاص خداى بر زمين نازل شد. همه او را سجده كردند جز عقل كه ادّعاى برترى
نمود!

عقل از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد كه انسان ها چون حيوانات در
جنگل ها، كوه ها و غارها زندگى مى كردند و او آتش را به بشر ياد داد. چرخ را
براى نقل اشياى سنگين دراختيار بشر گذاشت، آهن را كشف كرد، وسايل زندگى را
مهيا نمود، آسمان ها را تسخير كرد تا به اعماق درياها فرو رفت. از گذشته هاى
دور خبر داد و آينده هاى مبهم را پيش بينى كرد و خلاصه انسان را بر طبيعت
برترى بخشيد. عقل گفت كه ميليون ها پديده و اثر از خود به جاى گذاشته است و
در اين مورد چه كسى مى تواند با او برابرى كند؟

يك باره رعد و برق شد، زمين و آسمان به لرزه درآمدند، ندايى از جانب خداى
نازل شد و به عقل نهيب زد كه ساكت شو و گفت كه تمام خلقت را فقط به خاطر او
خلق كردم. اگر دل را از جهان بگيرم، زندگى و حيات خاموش مى شود، اگر عشق را
از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مى گردد. اگر دل و عشق نبود، بشر
چگونه زيبايى را حس مى كرد؟ چگونه عظمت آسمان ها را درك مى نمود؟

چگونه راز و نياز ستارگان را در دل شب مى شنيد؟ چگونه به وراى خلقت پى مى برد
و خالق كل را درمى يافت؟

همه در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر كرسى خود نشست و دل چون چترى از
نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به نام اولين تجلى خداى بزرگ قرار گرفت.

از آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق يعنى پديده آن، هدف حيات گرديد.
دل، تنها نردبانى است كه آدمى را به آسمان ها مى رساند و تنها وسيله ايست كه
خدا را درمى يابد. ستاره افتخارى است كه بر فرق خلقت مى درخشد.

خورشيد تابانى است كه ظلمت كده جهان را روشن مى كند و آدمى را به خدا
مى رساند. دل، روح و عصاره حيات است كه بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غايت
آرزوى انسان است. بقيه زندگى فقط محملى براى تجلى عشق است.

/ 53