1976 - خدا بود و دیگر هیچ نبود نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خدا بود و دیگر هیچ نبود - نسخه متنی

مصطفی چمران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1976

هنوز به استقبال خدا نرفته ام

هنوز مى ترسم كه خداى بزرگ را، رو در رو ملاقات كنم و مى ترسم كه به خانه اش
قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذيرش مطلق او نمى بينم و هنوز در گوشه هاى
دلم خواهش هاى پست مادى وجود دارد. هنوز زيبارويان دلم را تكان مى دهند و
هنوز دلم در گرو مهر همسرم مى لرزد. هنوز ياد دردناك كودكان فرشته صفتم، روح
مرا سراپا مملو از درد و اندوه مى كند. هنوز دست از حيات نشسته ام و هنوز
جهان را سه طلاقه نكرده ام. هنوز مهر زندگى در عروقم مى دود و هنوز از همه
چيز به كلى نااميد نشده ام. هنوز قلب و روح خود را يكسره وقف خدا نكرده ام و
بر كثيرى از آرزوها و اميدها خط بطلان كشيده ام، مقاديرى از خواهش ها و لذات
را فراموش كرده ام و از بسيارى مردم، دوستان و كسان قطع اميد نموده ام.
اما... خود را گول نمى زنم، اما در زواياى دلم آرزو و اميد و خواهش وجود
دارد. هنوز يكسره پاك نشده ام، هنوز دلم جايگاه خاص خدا نشده است. لذا از
ملاقاتش مى گريزم، با اين كه در حيات خود هميشه با او راز و نياز مى كنم،
هميشه او را مى خوانم، هميشه در قدومش اشك مى ريزم.

هميشه در خلوت شب هاى تار با او راز و نياز مى كنم. هميشه دلم از شور عشقش
مى سوزد، مى طپد و مى لرزد. هميشه مردم را به سوى او مى خوانم. هميشه به سوى
او مى روم و هدف حياتم اوست.

اما، اما هيچ گاه رو در رو و بى پرده در مقابل او ننشسته ام. گويى، مى ترسم
از شدت نورش كور شوم. هراس دارم از جلال كبريايى اش محو گردم. شرم دارم كه در
مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگرى جز او وجود داشته باشد.

او را خيلى دوست مى دارم. او خداى من است. محرم راز و نياز من است. همدم
شب هاى تار من است. تنها كسى است كه هرگز مرا ترك نكرده است و من نيز هرگز
يادش را از ضمير نبرده ام.

سراپاى وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما از او مى ترسم، از حضورش شرم
دارم، دائماً از او مى گريزم، او را مى خوانم، از پشت پرده با او راز و نياز
مى كنم، با او مكاتبه مى كنم، همه را به سوى او مى خوانم، براى لقايش اشك
مى ريزم، اما همين كه او به ملاقات من مى آيد من مى گريزم، مخفى مى شوم، در
سكوتى مرگ زا فرو مى روم. جرأت ملاقاتش را ندارم. صفاى حضورش را در خود
نمى يابم.

او هميشه آماده است كه مرا در هر كجا و در هر شرايطى ملاقات كند. اما اين منم
كه خود را شايسته ملاقاتش نمى بينم. از ترس و كوچكى خود شرم مى كنم، از او
مى گريزم.

1976

هنگام وداع! فرا رسيده است.

شمعى بود از دنياى خود جدا شد و به پهنه هستى عالم، قدم گذاشت. به دام عشق
پروانه افتاد، اسير شد، سوخت و گرفتار شد.

اما از خواب بيدار شد و هر كس به سوى كار خويش رفت. همه رفتند و او را تنها
گذاشتند. شمعى دورافتاده.

شمع بودم، اشك شدم، عشق بودم، آب شدم. جمع بودم، روح شدم. قلب بودم، نور شدم.
آتش بودم، دود شدم.

/ 53