سپتامبر 1976 - خدا بود و دیگر هیچ نبود نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خدا بود و دیگر هیچ نبود - نسخه متنی

مصطفی چمران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سپتامبر 1976

نبعه شهيد

براى اولين بار، چند سال پيش، به همراهى يكى از دوستانم قدم به نبعه گذاشتم.
راستى چه دنياى عجيبى بود! دلم گرفت، روحم پژمرد و از فقر و بينوايى محرومين
نبعه غمگين و ناراحت شدم.

راستى عجيب بود، كوچه ها و خيابان هاى تنگ و تاريك، ساختمان هاى بى قواره و
نيمه تمام كه ستون هاى بتونى روى سقف اكثر آن ها به چشم مى خورد و نشان
مى داد كه به علّت فقر مادى طبقه اى ناتمام مانده است.

كوچه ها و خيابان ها از بچه هاى كوچك و بزرگ، دختر و پسر پر شده بود. زن ها،
پير و جوان در كنار خيابان پشت در خانه ها نشسته، خيابان را تفرج گاه خود
قرار داده بودند و بچه هاى خود را وسط خيابان رها كرده، با هم مشغول گفت وگو
بودند.

نصف بيش تر خيابان ها و كوچه ها را، گارى هاى دستى پوشانده بودند و صاحبان
آن ها با صداى بلند و موزون، اجناس خود را عرضه مى كردند. مردان، بعضى
ايستاده تفرج مى نمودند و عده اى به زور، خود را از وسط جمعيت مى كشيدند و
مى گذشتند. گاه گاهى ماشينى مى گذشت، صداى بوق آن گوش را كر مى كرد، تا به
زحمت، مردم پس و پيش شوند و گارى ها كمى جاده باز كنند و مادرها، بچه هاى خود
را صدا بزنند تا ماشين چندقدمى به جلو برود. واى به وقتى كه راننده اى، عجله
مى كرد و مادرى، نگران حيات فرزندش مى شد؛ آن گاه سيل فحش و ناسزا به سمت
راننده روان مى گرديد.

در بالكن خانه ها، طناب بسته شده بود و لباس هاى رنگارنگ از آن آويزان بود...

دوست من، چرا چشمان خود را بسته اى؟ من تو را به نبعه آورده ام كه خرابى ها و
آتش سوزى ها، دزدى ها و خونريزى ها و ظلم و جنايتى را كه بر شيعيان ما رفته
است ببينى!

نه، نه، من ديگر طاقت ندارم به اين صحنه هاى دردناك و حزن انگيز نگاه كنم! بس
است!

آن چه ديده ام كافيست، مى لرزم، مى سوزم و ديگر نمى خواهم به اين بدبختى ها و
جنايت ها نگاه كنم...

اگر مى خواهى آه بكشى و سوزش قلب جوشانت را تسكين بخشى! آزادى! بگذار كه آه
سوزان تو، با آه همه مادران و زنان داغ ديده درهم آميزد و ريشه جنايتكاران را
بسوزاند.

اگر مى خواهى فرياد كنى، تا سينه پردردت، از فشار غضب برهد و بغض گلويت تخفيف
بيابد، باز هم آزادى فرياد كن و بگذار فرياد تو، با فرياد جوانان از
جان گذشته شيعه مخلوط شود و پايه هاى كاخ ظلم و ستم را بلرزاند.

اى دوست من، ديدار اين جنايات تاريخ و اين صحنه هاى حزن انگيز، بزرگ ترين درس
عبرت است. گذشت روزگار اين صحنه هاى دردناك را محو مى كند و كم تر كسى اين
جنايت ها را باور خواهد كرد. خاطره پرسوز و گداز اين صحنه هاى حزن انگيز، فقط
بر قلب دردناك من و تو باقى خواهد ماند... و تو اى آشناى من، كه از راه دور
آمده اى تا حقايق را به چشم ببينى و با شيعيان ستم ديده و زجركشيده همدردى
كنى، چشمانت را باز كن و هر چه بيش تر حقايق كشنده را ببين و يك دنيا درد و
غم و يك تاريخ ظلم و جنايت براى دوستانت به ارمغان ببر.

نگاه كن، اين جا جسدى سوخته است. اين خاكسترهاى سياه، جمجمه خاك شده اوست،
اين ها دست ها و اين ها پاهاى اوست. اين بدبخت بينوا را در داخل اطاقش
كشته اند و بر جسدش بنزين ريخته و آتش زده اند.

آه مهربانم، اين جا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى كه خانواده بزرگى داشت و
در حركت نيز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شب هاى زيادى را در اين خانه
خوابيده بودم.

اين جا مسجد شيخ فرحات است كه هنگام ورود به نبعه و عدم شناسايى افراد، يكسره
به اين مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فكر مى كردم كه از كجا شروع كنم؟ و
به كجا بروم؟ و با چه كسى گفت وگو كنم... يكباره ديدم كه آدمى خيره خيره به
من مى نگرد. گويا مرا شناخته است ولى باور نمى كند. راستى چگونه ممكن است كه
من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بريده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ اين مرد
متردد بود، مى خواست خوشحالى كند ولى نمى توانست خود را گول بزند... بالاخره
رفت و هراسان و شتابان با چند نفر ديگر آمد، آن ها مرا شناختند، در آغوش
كشيدند و پرسيدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب مى پرسيدند چگونه
و با چه معجزه اى توانسته اى به نبعه وارد شوى!

اين جا اولين پايگاه من بود كه در سالن بالاى آن سخنرانى مى كردم و به كادرها
درس مى دادم... ببين اين مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!

اين جا را ببين، مريضخانه حركت بود. هزارها در آن درمان شده اند و پزشكان
فرانسوى در طبقه بالاى آن زندگى مى كردند، ببين چگونه غارت و متلاشى شده است!

آه اين خانه شريف است و هيچ گاه آن را فراموش نمى كنم. يك روز تمام، از صبح
زود با من بود و همه جا رفتيم و محورهاى جنگ را سركشى كرديم و در چند محل،
سخنرانى كردم و حدود يك ساعت بعد از نيمه شب فارغ شديم. شريف مى دانست كه از
صبح تا آن موقع هيچ نخورده ايم و راستى كه خسته و گرسنه ايم. دست به جيبش
كرد، پنج قرشى در جيبش بود، آن را درآورد و گفت يا دكتر، اين همه دارايى من
است، و اگر تو را به شام دعوت نكرده ام، براى اين بود كه چيزى نداشتم...

من به خود لرزيدم و بيش از حد متأثر شدم و به او گفتم كه بايد به خانه او
بروم و در آن جا بخوابم...

به خانه اش وارد شدم. زنش به شدت عتاب مى كرد كه چرا خانواده اش را بى خبر
گذاشته و رفته و آن ها را نگران كرده است. فرزند هفت ساله اش بيدار شده،
فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت: بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هيچ
نگفتى؟ و حتى خبر ندادى كه كجا هستى؟ از يك طرف صورتش را از پدر برمى گردانيد
و از طرف ديگر خود را به او مى چسبانيد. آن گاه پدر پيرش بيدار شد و خوشحال
آمد و نشست و دعا كرد...

شب را بدون طعام خفتيم درحالى كه قطرات اشك از گوشه چشمانم جارى بود و شايد
عارفانه ترين و زيباترين گرسنگى بود كه تجربه مى كردم.

آه دوست من، اين جا حسينيه بود، شب هاى زيادى را در آن به سر آورده ام،
درحالى كه هر لحظه، بر آن راكت و گلوله توپ فرود مى آيد و همه حسينيه
مى لرزيد و هر لحظه، گوشه اى از آن فرو مى ريخت و احساس مى كرديم كه هر گلوله
در گوشه اطاق من منفجر شده است.(32)

/ 53