30 ژوئن 1976 - خدا بود و دیگر هیچ نبود نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خدا بود و دیگر هیچ نبود - نسخه متنی

مصطفی چمران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

30 ژوئن 1976

وصيت مى كنم...

وصيت مى كنم به كسى كه او را بيش از حد دوست مى دارم. به معشوقم، به امام
موسى صدر، كسى كه او را مظهر على مى دانم، او را وارث حسين مى خوانم، كسى كه
رمز طايفه شيعه و افتخار آن و نماينده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه،
سرسختى، حق طلبى و بالاخره شهادت است. آرى به امام موسى وصيت مى كنم...

براى مرگ آماده شده ام و اين امرى است طبيعى و مدت هاست كه با آن آشنا
شده ام، ولى براى اولين بار وصيت مى كنم...

خوشحالم كه در چنين راهى به شهادت مى رسم. خوشحالم كه از عالم و مافيها
بريده ام. همه چيز را ترك كرده ام و علايق را زير پا گذاشته ام. قيد و بند را
پاره كرده ام و دنيا و مافيها را سه طلاقه كرده ام و با آغوش باز به استقبال
شهادت مى روم.

از اين كه به لبنان آمدم و پنج يا شش سال با مشكلاتى سخت دست به گريبان
بوده ام متأسف نيستم. از اين كه امريكا را ترك گفته ام، از اين كه دنياى لذات
و راحت طلبى را پشت سر گذاشتم، از اين كه دنياى علم را فراموش كردم، از
اين كه از همه زيبايى ها و خاطره زن عزيز و فرزندان دلبندم گذشته ام متأسف
نيستم...

از آن دنياى مادى و راحت طلبى گذشتم و به دنياى درد و محروميت، رنج و شكست،
اتهام و فقر و تنهايى قدم گذاشتم. با محرومين هم نشين شدم و با دردمندان و
شكسته دلان هم آواز گشتم.

از دنياى سرمايه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومين و مظلومين وارد شدم
و با تمام اين احوال متأسف نيستم...

تو اى محبوب من، دنيايى جديد به من گشودى كه خداى بزرگ مرا بهتر و بيش تر
آزمايش كند. تو به من مجال دادى تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا
عشق بورزم، تا قدرت هاى بى نظير انسانى خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب
و از شمال تا جنوب لبنان را زير پا بگذارم و ارزش هاى الهى را به همگان عرضه
كنم تا راهى جديد و قوى و الهى بنمايانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا
از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا ديگر خود را نبينم و خود را
نخواهم. جز محبوب كسى را نبينم و جز عشق و فداكارى طريقى نگزينم. تا با مرگ
آشنا و دوست گردم و از تمام قيد و بندهاى مادى آزاد شوم...

تو اى محبوب من، رمز طايفه اى و درد و رنج 1400 ساله را به دوش مى كشى،
اتهام، تهمت، هجوم، نفرين و ناسزاى 1400 ساله را همچنان تحمل مى كنى،
كينه هاى گذشته، دشمنى هاى تاريخى و حقد و حسدهاى جهان سوز را بر جان
مى پذيرى. تو فداكارى مى كنى و تو از همه چيز خود مى گذرى. تو حيات و هستى
خود را فداى هدف و اجتماع انسان ها مى كنى و دشمنانت در عوض دشنام مى دهند و
خيانت مى كنند.

به تو تهمت هاى دروغ مى زنند و مردم جاهل را بر تو مى شورانند و تو اى امام،
لحظه اى از حق منحرف نمى شوى و عمل به مثل انجام نمى دهى و همچون كوه در
مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به سوى حقيقت و كمال قدم برمى دارى، از اين
نظر تو نماينده على و وارث حسينى...

و من افتخار مى كنم كه در ركابت مبارزه مى كنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت
مى نوشم...

اى محبوب من، آخر تو مرا نشناختى!

زيرا حجب و حيا مانع آن بود كه من خود را به تو بنمايانم، يا از عشق سخن
برانم يا از سوز و گداز درونى خود بازگو كنم...

اما من، منى كه وصيت مى كنم، منى كه تو را دوست مى دارم... آدم ساده اى
نيستم. من خداى عشق و پرستشم، من نماينده حق، مظهر فداكارى و گذشت، تواضع،
فعاليت و مبارزه ام. آتشفشان درون من كافيست كه هر دنيايى را بسوزاند، آتش
عشق من به حديست كه قادر است هر دل سنگى را آب كند، فداكارى من به
اندازه ايست كه كم تر كسى در زندگى به آن درجه رسيده است...

به سه خصلت ممتاز شده ام:

1- عشق كه از سخنم و نگاهم، دستم و حركاتم، حيات و مماتم عشق مى بارد. در آتش
عشق مى سوزم و هدف حيات را، جز عشق نمى شناسم. در زندگى جز عشق نمى خواهم و
جز به عشق زنده نيستم.

2- فقر كه از قيد همه چيز آزادم و بى نيازم، و اگر آسمان و زمين را به من
ارزانى كنند تأثيرى نمى كند.

3- تنهايى كه مرا به عرفان اتصال مى دهد و مرا با محروميت آشنا مى كند. كسى
كه محتاج عشق است در دنياى تنهايى با محروميت مى سوزد و جز خدا كسى نمى تواند
انيس شب هاى تار او باشد و جز ستارگان اشك هاى او را پاك نخواهد كرد و جز
كوه هاى بلند راز و نياز او را نخواهند شنيد و جز مرغ سحر ناله صبح گاه او را
حس نخواهد كرد. به دنبال انسانى مى گردد تا او را بپرستد يا به او عشق بورزد
ولى هرچه بيش تر مى گردد كم تر مى يابد...

كسى كه وصيت مى كند آدم ساده اى نيست، بزرگ ترين مقامات علمى را گذرانده،
سردى و گرمى روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشق ها برخوردار شده،
از درخت لذات زندگى ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوست داشتنى است برخوردار شده
و در اوج كمال و دارايى، همه چيز را رها كرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى
دردآلود و اشك بار و شهادت را قبول كرده است. آرى اى محبوب من، يك چنين كسى
با تو وصيت مى كند...

وصيت من درباره مال و منال نيست، زيرا مى دانى كه چيزى ندارم و آن چه دارم
متعلق به تو و به حركت(29) و مؤسسه(30) است. از آن چه به دست من رسيده
به خاطر احتياجات شخصى چيزى برنداشته ام، و جز زندگى درويشانه چيزى
نخواسته ام، حتى زن، بچه، پدر و مادر نيز از من چيزى دريافت نكرده اند و
آن جا كه سرتاپاى وجودم براى تو و حركت باشد معلوم است كه مايملك من نيز
متعلق به توست.

وصيت من، درباره قرض و دِين نيست. مديون كسى نيستم و درحالى كه به ديگران
زياد قرض داده ام، به كسى بدى نكرده ام. در زندگى خود جز محبت، فداكارى،
تواضع و احترام روا نداشته ام و از اين نظر به كسى مديون نيستم...

آرى وصيت من درباره اين چيزها نيست...

وصيت من درباره عشق و حيات و وظيفه است...

احساس مى كنم كه آفتاب عمرم به لب بام رسيده است و ديگر فرصتى ندارم كه به تو
سفارش كنم...

وصيت مى كنم وقتى كه جانم را بر كف دست گذاشته ام و انتظار دارم هر لحظه با
اين دنيا وداع كنم و ديگر تو را نبينم...

تو را دوست مى دارم و اين دوستى بابت احتياج و يا تجارت نيست. در اين دنيا،
به كسى احتياج ندارم و حتى گاه گاهى از خداى بزرگ نيز احساس بى نيازى
مى كنم... و از او چيزى نمى طلبم. احساس احتياج نمى كنم و چيزى نمى خواهم.
گله اى نمى كنم و آرزويى ندارم.(31) عشق من به خاطر آنست كه تو شايسته عشق و
محبتى، و من عشق به تو را قسمتى از عشق به خدا مى دانم و همچنان كه خداى را
مى پرستم و عشق مى ورزم به تو نيز كه نماينده او در زمينى عشق مى ورزم و اين
عشق ورزيدن همچون نفس كشيدن براى من طبيعى است...

عشق هدف حيات و محرك زندگى من است. و زيباتر از عشق چيزى نديده ام و بالاتر
از عشق چيزى نخواسته ام.

 عشق است كه روح مرا به تموّج وامى دارد و قلب مرا به جوش مى آورد.
استعدادهاى نهفته مرا ظاهر مى كند و مرا از خودخواهى و خودبينى مى راند.
دنياى ديگرى حس مى كنم و در عالم وجود محو مى شوم. احساس لطيف، قلبى حساس و
ديده اى زيبابين پيدا مى كنم. لرزش يك برگ، نور يك ستاره دور، موريانه كوچك،
نسيم ملايم سحر، موج دريا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا مى ربايند و از
اين عالم مرا به دنياى ديگرى مى برند،... اين ها همه و همه از تجليات عشق
است...

به خاطر عشق است كه فداكارى مى كنم، به خاطر عشق است كه به دنيا با
بى اعتنايى مى نگرم و ابعاد ديگرى را مى يابم. به خاطر عشق است كه دنيا را
زيبا مى بينم و زيبايى را مى پرستم. به خاطر عشق است كه خدا را حس مى كنم و
او را مى پرستم و حيات و هستى خود را تقديمش مى كنم...

مى دانم كه در اين دنيا، به عده زيادى محبت كرده ام و حتى عشق ورزيده ام ولى
در جواب بدى ديده ام. عشق را، به ضعف تعبير مى كنند و به قول خودشان، زرنگى
كرده و از محبت سوءاستفاده مى نمايند!

اما اين بى خبران، نمى دانند كه از چه نعمت بزرگى كه عشق و محبت است محرومند.
نمى دانند كه بزرگ ترين ابعاد زندگى را درك نكرده اند. نمى دانند كه زرنگى
آن ها جز افلاس و بدبختى و مذلّت چيزى نيست...

و من قدر خود را بزرگ تر از آن مى دانم كه محبت خويش را، از كسى دريغ كنم حتى
اگر آن كس محبت مرا درك نكند و به خيال خود سوءاستفاده نمايد.

من بزرگ تر از آنم، كه به خاطر پاداش محبت كنم يا در ازاى عشق تمنايى داشته
باشم. من در عشق خود مى سوزم و لذت مى برم و اين لذت بزرگ ترين پاداشى است كه
ممكن است در جواب عشق من به حساب آيد.

مى دانم كه تو هم اى محبوب من، در درياى عشق شنا مى كنى، انسان ها را دوست
مى دارى و به همه بى دريغ محبت مى كنى و چه زيادند آن ها كه از اين محبت
سوءاستفاده مى كنند و حتى تو را به تمسخر مى گيرند و به خيال خود تو را گول
مى زنند... و تو اين ها را مى دانى ولى در روش خود كوچك ترين تغييرى
نمى دهى... زيرا مقام تو بزرگ تر از آن است كه تحت تأثير ديگران عشق بورزى و
محبت كنى. عشق تو فطرى است، همچون آفتاب بر همه جا مى تابى و همچون باران بر
چمن و شوره زار مى بارى و تحت تأثير انعكاس سنگ دلان قرار نمى گيرى...

درود آتشين من به روح بلند تو باد كه از محدوده تنگ و تاريك خودبينى و
خودخواهى بيرونست و جولان گاهش عظمت آسمان ها و اسماء مقدس خداست.

عشق سوزان من، فداى عشقت باد كه بزرگ ترين و زيباترين مشخصه وجود تو است، و
ارزنده ترين چيزى است كه مرا جذب تو كرده است و مقدس ترين خصيصه ايست كه در
ميزان الهى به حساب مى آيد.

/ 53