دسامبر 1975
آمده ام، با ديده اى اشك آلود. قلبى خونين و روحى مأيوس تا از روى حقيقتىپرده برگيرم. حقيقتى دردناك و كشنده كه تا اعماق استخوان هايم را مى سوزاند و
آسمان روحم را مكدر مى كند و پوچى دنيا را نمايان مى سازد. واى به وقتى كه
انقلابى، از جان گذشته اى سخن از پوچى بگويد و به يأس فلسفى دچار شود!هستند كسانى كه، جز به مصالح خود نمى انديشند و احساس آن ها، از ابعاد حجمشان
تجاوز نمى كند و از روى ضعف، شكست، تنبلى و خودخواهى به پوچى مى رسند زيرا
خودشان پوچند و جز به مصالح خود به چيز ديگرى فكر نمى كنند لذا افكارشان نيز
دچار پوچى مى شود...اما اگر يك انقلابى راستين مأيوس گردد، كسى كه سراسر حياتش مبارزه، فداكارى،
عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچى شود،
آن گاه فاجعه اى بزرگ رخ داده است. آرى فاجعه اى بزرگ! چه اميدها بسته بودم؛
چه آرزوها داشتم، چه تخيّلات زيبايى در سر مى پروراندم، اما همه آن ها مثل كف
دريا و باد هوا متزلزل و ناپايدار و در حال زوال است.آن جا كه آدمى از همه چيز مى برد، از لذات زندگى دست برمى دارد و از مال و
منال دنيا مى گذرد. خوشى ها و خواستنى هاى زندگى در نظرش ناچيز و پست مى شود.
از ابعاد احتياجات مادى بشرى مى گذرد و به خاطر هدفى بزرگ تر فوق همه چيز و
فوق حبّ ذات و خودخواهى ها و فوق تجارت طلبى هاى زندگى، به دنياى انقلاب
به خاطر عدل، عدالت و به عالم فداكارى براى تأمين هدف مقدسش قدم مى گذارد و
از همه چيز خود حتى حيات خود نيز مى گذرد... آن گاه اگر مأيوس و نااميد گردد
فاجعه اى رخ مى دهد!