ان الله سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقره و تبصر به بعد العشوه و تنقاد به بعد المعانده و ما برح لله عزت آلائه فى البرهه بعد البرهه و فى ازمان الفترات عبادنا جاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم فاستصبحوا بنور يقضه فى الابصار و الاسماع و الافئده
.... خداوند ذكرش را مايه ى روشنائى دل ها قرار داده كه با آن پس از سنگينى گوش ها مى شنوند، و پس از تاريكى مى بينند، و پس از دشمنى فرمان مى برند و همواره براى خداوند در هر دوره اى و در زمان هاى فترت "و نبود تجلى مذهب" بندگانى هستند كه در انديشه هاشان با آنها راز مى گويد و در مغز فكرشان با آنها سخن مى گويد، آنها با نور بيدارى در چشم ها و گوش ها و دل هايشان چراغى افروختند.... [ از خطبه ى 213 نهج البلاغه فيض ص 703. ]
على- عليه السلام همچنان كه ياد خداوند را به همه توصيه مى كند، خود نيز در همه ى حالات با خداى خويش كه اصل و مبداء و مرجع او است سخن مى گويد و راز و نياز مى كند، سلامت روح و جسم خود را از خداوند مى داند و به عنوان سپاس راز مى گويد و در مشكلات نياز خود را با او در ميان مى گذارد:
الحمد لله الذى لم يصبح بى ميتا و لا سقيما و لا مضرو با على عروقى بسوء، و لاماء خوذا با سوء عملى، و لا مقطوعا دابرى، و لا مرتدا عن دينى... اصبحت عبدا مملوكا ظالما لنفسى، لك الحجه على و لاحجه لى... اللهم انى اعوذبك ان افتقرفى غناك او اضل فى هداك...
اللهم اجعل نفسى اول كريمه تتزعها من كرائمى، و اول وديعه ترتجعها من و دائع نعمك عندى... سپاس خدا را كه مرا نميرانده و بيمار نكرده و آفت ها به عروقم راه نيافته و به مجازات بدترين اعمالم گرفته نشده ام و قطع نسل نشده ام و از دينم برنگشته ام... بنده و مملوكى هستم كه بر خود ستم كرده ام. خدايا! تو بر من حجت دارى و من حجتى ندارم... خداوندا! بتو پنهان مى برم از اينكه در بى نيازى تو، فقير گردم و يا در هدايت تو گمراه شوم... خدايا جانم را اولين نعمتى قرار بده كه از من مى گيرى و نخستين امانتى كه از امانتهايت از من باز مى ستانى... [ از خطبه ى 206 نهج البلاغه فيض ص 679. ]
ببينيد چگونه همچون فرزندى كه به دامان مادر خويش پناه مى برد، و چون برده اى كه راهى جز خانه مولايش نمى داند با خداى خويش سخن مى گويد. اين گونه تعبيرها و نغمه هاى روح افزا در كلمات پيامبر "ص" و اهلبيت بزرگوارش بسيار است، و دعا يك قسمت مهمى از احاديث منقوله ى از آنها است، اين دعاها ضمن اينكه يك سلسله معانى بلند فلسفى و روانى و اجتماعى را در بردارند از نظر اصل دعا و توجه تاييد اين مطلب هستند كه روح انسانى خواه ناخواه بسته به خداوند است و آرامش خود را تنها با ياد خدا باز مى يابد.
دل انسانيبه دنبال دلبر اصيل خويش مى گردد تا با او پيوند گيرد، و هر چه در مقامى بالاتر باشد اين پيوند در او محكمتر است، مناجات هاى پيامبر و اهلبيت "ع" را چه كسى دارد؟
خلاصه ى حرف من در اين شماره اين است كه اصل دعا و راز و نياز در انسان، دليل وابستگى روحى او به خداوند است. و اساسا هر انسانى هر چند منكر خداوند باشد جذبه ى وصل و هجران و راز و نياز به معناى وسيع كلمه را دارد، راز و نياز، ناله از وصل و هجران و نغمه هاى كلى مربوط به انس به طبيعت....
و در عين حال بهر چيز كه پيوند مى گيرد و نغمه هايش را بدان سومى برد ديرى نمى پايد كه از او مى برد و به ديگرى وصل مى شود و هيچ جا آرام نمى گيرد.
... اينها همه دليل بستگى او به نيروئى برتر از جهان ماده مى باشد. مى خواهم بگويم عشق ليلى و مجنون، فرهاد و شيرين و.... همه دليل وجود خداوند است كه با كورى دل به انحراف كشيده شده است.
و چون مفضل بن عمر، به امام صادق "ع" مى گويد عشق چيست؟ حضرت مى فرمايد: قلوب خلت عن ذكر الله فاذا قها الله حب غيره دلهائى از ياد خداوند خالى شده اند و خدا محبت غير خود را به آنها چشانيده است.
و اين حرف من كاملا نقطه ى مقابل حرف آنها است كه دعا را مربوط به جهل بشر به عوامل و علل پديده ها مى دانند. و مى گويند بشر كه علت را نمى يافت علتى غير مادى در خيال خود مى ساخت و از او مى ترسيد و به او عشق مى ورزيد، قربانى مى كرد و دعا مى نمود.
و مى گويند بهمين جهت اصل اعتقاد به خداوند، از جهل و ترس است و شجاعتر كسى است كه انكار كند و زير بار نرود، و خلاصه راسل شجاع است كه با خواندن شرح حال فرانسيس بيكن ملحد شد نه انيشتين كه با دريافت هاى علمى خويش خداپرست شد. اين ترسو است و آن شجاع!
و من چه دعوائى بكنم كه راسل شجاع بوده يا انيشتين، ولى مى دانم كه سخن راسل در سر الحادش كاملا گوياى جهل او در بحث فلسفى علت نخستين است.
و مى دانم ماركس كه "از خدا متنفر" است، تنفر لغتى نيست كه در يك بحث علمى بكار رود، كاملا احساسى است. دردى از خدا پستان زمان داشته كه چنين گفته است.
و مى دانم كه نامه ى لنين به ماكسيم گوركى به خوبى نشان مى دهد كه لنين از عواقب اعتقاد به خدا گريزان است، نه اينكه دليلى بر نفى خدا داشته باشد و يا حتى با مبانى عقلى درستى درباره ى خداوند انديشيده باشد و فكرش به جائى نرسيده باشد، كه او به خيال خود دردى بالاتر داشته و آن مشكل فقر اكثريت بوده كه با غول سرمايه دارى وجود آمده بوده است و از نامه هاى پرسش و پاسخ اين بزرگان الحاد قرن كاملا پيداست كه اصلا اسلام و محمد "ص" را نمى شناخته اند. و مى دانم كه حسين "ع" شجاع است نه يزيد ملحد كه انكار خدا و وحى و همه چيز مى كند. و نمى توانم بگويم ابوجهل شجاع بوده است كه خدا را انكار مى نموده است، و شما خود در خداپرستان اصيل و ملحدين هر زمان دقت كن، كداميك آزاد و شجاعند و كدام وابسته به ماديات پست و گرفتار... و قدرت كداميك در خودشان است و قدرت كداميك در نيروى زر و زور...