داستانها و حکایتهای حج

رحیم کارگر محمدیاری

نسخه متنی -صفحه : 23/ 15
نمايش فراداده

فرمود: براى ذخيره قيامت و رهايى از عذاب آن، در شدّت گرما روزه بگير و براى رفع مشكلات هولناك آن حجّ خانه خدا كن. براى رفعوحشت و هراس از تاريكى قبر، در شب نماز بگزار. و براى نجات از سختى و تنگدستى صدقه بده و اگر خواهى از خطر روز سخت و دشوار قيامت برهى مال را دو نيمه كن: نيمى صرف خانواده و نيمى ديگر ذخيره آخرت كن. غير از اين كنى زيان ببينى و سودى نبرى.

نماز در مسجدالحرام

نقل شده كه ابو اميّه در مسجد الحرام نماز مىخواند، ولى يكجا نمىخواند; بلكه در مواضع و نقاط متعدّد و مختلف انجام مىداد. كسى به او گفت: اى ابو اميّه! اين چه كارى است كه مىكنى؟ چرا يك جا نمىايستى؟ او در جواب گفت: من اين آيه كريمه را قراءت كردم كه «يومئذ تحدّث اخبارها» اكنون مىخواهم كه اين مواضع مختلف و مقدّس براى من در روز قيامت گواهى دهند.

انفاق در حرم

يكى از كسانى كه مجاورت مكّه را برگزيده بود، گفت: مقدارى پول براى انفاق كردن در راه خدا با خود برداشته و به مسجدالحرام رفتم. در آن جا شنيدم فقيرى پس از انجام طوافش به صورت بسيار آهسته مىگفت: خداوندا! من گرسنه و برهنه هستم، تو مرا يارى فرما. من ديدم مردم توجهى به او ندارند، با خود گفتم: بهترين محلّ براى انفاق پولهايم اينشخص است. پس نزد او رفته و پولها را به او دادم; ولى او فقط پنج درهم از آنها را برداشت و گفت: چهار درهم آن براى خريدن لباس و يك درهم آن مخارج سه روز من مىباشد و مابقى مورد نيازم نيست.

شب بعد كه به مسجدالحرام وارد شدم او را ديدم كه لباس نوبرتن كرده است. او مرا ديد، برخاست و دستم را گرفت. باهم طواف كعبه نموديم. در حال طواف من مىديدم كه زير پاى ما مملوّ از طلا و نقره و ياقوت است و پاهاى ما تا مچ داخل آنها مىشود، در حالى كه مردم اين صحنه را نمىديدند. در اين هنگام آن مرد به من گفت: همهاين اموال را خدا به من عنايت فرموده است; ولى من از آنها صرف نظر كرده و زهد و رزيدهام و براى مخارج خود از مردم پول مىگيرم; زيرا اين كار براى من نجات از سنگينىها و فتنهها و براى مؤمنين رحمت و نعمت است.

جلب رضايت برادر مؤمن

محمدبن على صوفى گفت: ابراهيم ساربان اجازه خواست كه حضور وزير على بن يقطين برسد. على بن يقطين به او اجازه نداد.

در همان سال على بن يقطين به مكّه رفت، وقتى وارد مدينه شد، اجازه خواست تا خدمت موسىبن جعفر(عليه السلام) برسد، مولا اجازه نداد. روز دوّم على بن يقطين، موسى بن جعفر(عليه السلام) را ملاقات كرد، عرض نمود: آقا گناه من چه بود؟

فرمود: تو را مانع شدم براى اين كه مانع برادرت ابراهيم ساربان شدى. خداوند نيز سعى و حجّ تو را نمىپذيرد، مگر اين كه ابراهيم را راضى كنى. عرض كرد: آقا من چگونه مىتوانم ابراهيم را ملاقات كنم، در اين ساعت من در مدينه هستم و او در كوفه است؟

فرمود: شب تنها بدون اين كه كسى از همراهانت با تو باشد، به جانب بقيع مىروى، در آن جا اسبى با زين و برگ مشاهده خواهى كرد، سوار آن اسب مىشوى. على بن يقطين به بقيع رفت، سوار بر آن اسب شد، طولى نكشيد كه كنار درب خانهابراهيم ساربان پياده شد.

درب خانه را كوبيده گفت: من على بن يقطينم. ابراهيم از درون خانه صدا زد: على بن يقطين وزير هارون درب خانه من چكار دارد؟ على گفت: گرفتارى بزرگى دارم، او را قسم داد كه درب را باز كند. او در را باز كرد و على داخل اتاق شد، به ابراهيم گفت: مولايم موسى بن جعفر(عليه السلام) از پذيرفتن من امتناع ورزيده، مگر اينكه تو مرا ببخشى. ابراهيم گفت: خدا تو را ببخشد.

على بن يقطين قسم داد كه ابراهيم قدم روى صورت او بگذارد، ولى ابراهيم امتناع ورزيد. براى بار دوّم او را قسم داد، قبول كرد در آن موقعى كه ابراهيم پاى خود را روى صورت على بن يقطين گذاشته بود، على مىگفت: خدايا! تو شاهد باش.

از جاى حركت كرده سوار اسب شد و در همان شب به در خانه حضرت موسى بن جعفر(عليه السلام) آمده، اجازه ورود خواست. آن حضرت نيز اجازه داد و او را پذيرفت.

حاجى حقيقى

در زمانهاى گذشته، شخصى از اصفهان، با وسايل زمان خود با شتر و كشتى و... براى انجام مراسم حجّ به مكّه رفت. در سرزمين منا ـ كه مشغول اعمال آن جا بود ـ شبى در عالم خواب ديد دو فرشته از طرف خدا فرود آمدهاند و بر فراز جمعيّت قرار گرفتهاند، بعضى را مىبينند، به او اشاره كرده مىگويند: «هذا حاجٌّ; اين شخص حاجى است» (يعنى حجّش مورد قبول است) و بعضى را مىبينند و به او اشاره كرده و مىگويند: «هذا ليس بحاجّ; اين شخص حاجى نيست»، تا اينكه آن دو فرشته به بالاى سر خودش رسيدند و گفتند: «هذا ليس بحاجّ; اين شخص حاجى نيست».

آن مرد اصفهانى، هنگامى كه بيدار شد، بسيار مضطرب گرديد و در فكر فرو رفت كه چه چيز باعث پذيرفته نشدن حجّش شده است. سرانجام به اين نتيجه رسيد كه خمس و زكات اموالش را شايد به طور كامل نداده است. نامهاى براى فرزندانش نوشت كه من امسال در مكّه مىمانم، شما همه اموال مرا دقيقاً به حساب بياوريد و وجوهات آنها را بپردازيد. نامه به آنان رسيد و دستور پدر را اجرا كردند.

سال آينده، آن مرد اصفهانى در مراسم حج شركت نمود و در سرزمين منا باز همان شب در عالم خواب ديد دو فرشته برفراز جمعيّت حاجيان آمدند و اشاره به افراد مىكردند، به بعضى مىگفتند: «هذا حاجّ; اين حاجى است» و به بعضى مىگفتند «هذا ليس بحاج; اين حاجى نيست» و وقتى كه به آن مرد اصفهانى رسيدند، به او اشاره كرده و گفتند: «هذا ليس بحاجّ; اين حاجى نيست».

بار ديگر آن مرد اصفهانى شديداً پريشان و نگران گرديد و در فكر فرو رفت كه آخر من چه كردهام كه حج من قبول نمىشود. در فكر خود به اين نتيجه رسيد كه در اصفهان همسايه مستضعفى داشتم كه داراى خانه كوچكى بود و من مىخواستم خانهدو طبقه (و يا سه طبقه) بسازم. همسايهام نزد من آمده بود و خواهش مىكرد كه ساختمان را زياد بالانبريد تا خانه كوچك ما تاريك نگردد و جلوى نور خورشيد را نگيرد; ولى من به خواهش او اعتنا نكردم و خانهام را در دو طبقه يا سه طبقه بنا نمودم، شايد راز عدم قبولى حجّ من همين باشد.

مرد اصفهانى نامهاى براى بستگانش نوشت كه من امسال نيز در مكّه مىمانم و شما فلان همسايه را ببينيد يا خانهاش را بفروشد و اگر نمىفروشد دو طبقه خانه مرا خراب كنيد تا خانه همسايه در تاريكى قرارنگيرد.

بستگان او پس از دريافت نامه جريان را به همسايه گفتند. همسايه به فروش خانه حاضر نشد، به ناچار طبقه بالاى خانه مرد اصفهانى را طبق دستور او خراب كردند و در نتيجه همسايه او شادمان گرديد.

موسم حجّ فرا رسيد اين بار نيز همان شب، آن مرد اصفهانى در سرزمين منا در خواب ديد دو فرشته بر فراز جمعيّت آمدند و با اشاره به بعضى مىگفتند: هذا حاجّ و به بعضى مىگفتند: هذا ليس بحاجّ. وقتى كه آن دو فرشته به آن مرد اصفهانى رسيدند، چندين بار گفتند: هذا حاجّ، هذا حاجّ، هذا حاجّ.

اين رؤياى صادقه به ما پيام مىدهد كه سعى كنيم به حجّ درست برويم و موانع قبولى حجّ را از سر راه خود برداريم، حقوق همسايگان و... را ادا كنيم تا حجّمان قبول گردد.

دولت جاويد

ابن سمعون در بدايت حال به نهايت فقر مبتلا بود و يكى از درويشان پريشان و مساكين بىسامان به شمار مىرفت و با كتابت امرار معاش مىكرد. او مادرى سالخورده داشت كه در خدمت و پذيرايى به او نهايت كوشش مىكرد و در هيچ باب از فرمان او سرپيچى نمىكرد. روزى به نزديك مادر نشسته بود و به وضع او رسيدگى مىكرد و در ضمن با او صحبت مىنمود. در اثناى سخن گفت: اى مادر! هواى زيارت بيت الله الحرام و لقاى جمال كعبه، خاطر مرا سخت پريشان كرده است. اگر براين فرزندت بذل عطوفت فرموده، رخصت مفارقت مىدادى به هر نحوى كه ممكن بود، راه مكّه را پيش مىگرفتم و مىرفتم و در هر مكان مقدّس و مشهد مبارك به نيابت از تو زيارت مىكردم.

مادر گفت: اى پسر! با اين تهيدستى و عدم استطاعت به اين سفر مىروى؟ ابنسمعون به احترام مادر ساكت شد و ديگر چيزى نگفت تا آنكه آن زن را خواب ربود، وقتى كه بيدار شد، ابن سمعون را صدا كرد و گفت: اى فرزند! به عزم زيارت بيت الله حركت كن و من مانع رفتن تو نيستم; چون همين ساعت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را در خواب ديدم كه به من فرمود: چرا فرزند خود را از آن دولت جاويد محروم ساختى؟ زينهار كه فرزندت را از پى خيال خويش روانه دار كه خير دنيا و آخرت وى در اين سفر است.

اى فرزند سعادتمند! حال كه حضرت نبوى مرا به چنين، نويد دلخوش داشته، چگونه تو را مانع شوم. ابن سمعون از شنيدن اين خبر خوشحال شد، فورى برخاست و چندتا كتاب داشت برد و فروخت و پول آنها را براى خرجى مادر نهاد و با قافله حاجيان راه مكه را در پيش گرفت. اتفاقاً در اثناى راه جمعى از دزدان حمله كردند و تمام زائران بيت الله الحرام را برهنه ساختند، از جمله ابن سمعون را چنان برهنه كردند كه اندام او مكشوف ماند. خود او گويد:

پس از وقوع اين حادثه در بيابان برهنه ايستاده و به شدّت خجل بودم ناگاه نظرم به يكى از همراهان افتاد. ديدم عبايى در دست دارد، پيش او رفته و گفتم: اى برادر! به حال من ترحّم كن و اين عبا را از من دريغ مدار. آن شخص بىمضايقه عبا را به من داد. منآن را به دو نيمه كردم; نيمى برميان بستم و نيمى ديگر را به دوش افكندم و ديدم در گوشه آن نوشته بود: «يارب سلّم و بلّغ رحمتك يا ارحمالراحمين».

اين نوشته را به فال نيك گرفتم تا به ميقات مردم عراق رسيدم، پس عبا را احرام خود قرار داده و وارد حرم شدم.

و مشغول مناسك و وظايف حجّ و عمره گشتم، آن گاه روزى به نزد يكى از «بنى شيبه» ـ كه كليد بيت اقدس در دست او بود ـ رفته و شرح حال خود را به او گفتم، چندان كه وى را به تنگدستى و بىمعاشى من رقّت آمد، آن گاه به او گفتم: حال كه به حال من رحم آوردى بر حسب اختيارى كه دارى مرا به درون خانه مباركه در آور تا در آن جا با خداى خود خلوت كنم و عرض حاجت و نياز نمايم. آن مرد خواهش مرا پذيرفته و مرا به درون خانه خدا راه داد. من وارد شده با حضرت ربّالعزّة گرم راز و نياز شدم و در طى مناجات اين كلمات را به زبان آوردم:

«خدايا! علم تو بر حقيقت حال چنان است كه به شرح مسكنت و اعلام نياز نباشد. بار الها! مرا قسمتى نصيب كن كه به غير از تو محتاج كسى نشوم.» همين كه اين دعا را بر زبان راندم، آوازى شنيدم كه گفت: «خدايا! سمعون ترا نيكو نتواند خواند و سود فقر از خسران غنا نتواند داد. كردگارا! عمرى قرين فقر ببخشاى و فوايد نيازمندى به او ارزانى دار».

من از حرم وداع كرده و خارج شدم و عزم حركت نمودم و خداوند با اسباب خود نعمتهاى فراوانى به من عنايت فرمود.

قطع دست دزد

شيخ طاووس الحرمين گويد: وقتى در مكّه معظّمه بودم و در مسجد الحرام ايستاده بودم، اعرابيى را ديدم كه بر شتر نشسته مىآيد، وقتى كه به در مسجد رسيد، فرود آمد و شتر را خواباند و هر دو زانويش را بست. آنگاه سربه سوى آسمان كرده گفت: بار خدايا! اين شتر و آنچه بر اوست به تو سپردم. داخل مسجد الحرام شد و طواف كرد و مشغول نماز گرديد. چون از مسجد بيرون آمد ديد، شتر را دزد برده است. سر به سوى آسمان كرد و گفت: الهى! در شرع مطهّر چنان است كه مال را از آن كس طلب مىكنند كه به او امانت سپردهاند. اكنون شتر را به تو سپردهام، تو به من بازرسان و چون اين را بگفت، ديدم كه در پس كوه ابوقبيس كسى مىآيد و مهار شتر را به دست چپ دارد و دست راستش بريده و در گردنش آويخته بود. نزديك اعرابى آمده وگفت: اى جوان! بگير شتر خود را.

گفتم: تو كيستى و اين چه حالت است؟ گفت: من مردى بودم درمانده و از روى ضرورت چنين كردم و در پشت كوه ابوقبيس رفتم. اين وقت سوارى را ديدم كه مىآيد و بر اسب تازى سوار بود. بانگ برمن زد و گفت: دستت را بيار. دست راست پيش بردم، پس دست مرا بريد و برگردنم آويخت و گفت: اين شتر را ببر و به صاحبش باز رسان.

همه برابرند

در يكى از سالها هارون الرشيد، خليفه مقتدر عباسى، به زيارت خانه خدا و حج بيت الله رفت. هنگام طواف دستور داد از هجوم حاجيان جلوگيرى كنند تا او بتوانند با آزادى طواف كند; ولى درست وقتى هارون خواست طواف كند، مرد عربى سر رسيد و پيش از وى به طواف پرداخت.

اين موضوع بر هارون پرنخوّت و جاه طلب گران آمده، با خشم به رئيس تشريفات خود اشاره كرد كه مرد عرب را دور كند تا وى طواف كند. رئيس تشريفات به عرب گفت: لحظهاى صبر كن تا خليفه از طواف كردن فارغ شود.

عرب گفت: مگر نمىدانى خداوند در اين محل مقدس پادشاه و گدارا برابر دانسته و در قرآن مجيد فرموده است: «مسجدالحرام ـ كه آنرا براى استفاده همه مردم قرار دادهايمـ مقيم و مسافر در آن يكسانند، پس اگر كسى بخواهد در آنجا كفر ورزد يا ظلم كند، عذاب دردناك را به وى خواهيم چشاند».

شهيد طواف

در سال 310ه.ق قرمطيان در موسم حجّ به مكّه در آمدند. حجرالاسود را برداشتند و خلق بسيارى را كشتند.

از كسانى كه ايشان به شهادت رساندند، على بن بابويه است. وى در حال طواف بود; زمانى كه طوافش را به پايان رسانيد، با شمشير زدند و شهيدش كردند.

بخش ششم جوانان حج گزار

محبّ حق

ذالنون مصرى گفت جوانى را در طواف كعبه با تنى نزار و روى زرد و ضعيف ديدم كه گويى استخوانهايش را گداخته بودند. نزديك رفته به او گفتم: گمانم اين است كه تو محبّى و از محبّت بدين سان سوخته و گداخته گشتهاى؟ گفت: بلى. گفتم: محبوب به تو نزديك است يا دور؟ گفت: نزديك. گفتم: موافق است يا مخالف. گفت: موافق و مهربان.

گفتم: سبحان الله! محبوب به تو نزديك و موافق و مهربان است و تو بدين گونه نزار ونحيفى؟

گفت: اى بطّال! مگر تو ندانستهاى كه آتش قرب و موافقت بس سوزندهتر است از آتش بعد و مخالفت; چه، در قرب، بيم فراق است وزوال و در بعد، اميدوصال. مرا از گفته او تغيير حالت پديد گشته، بر قول او اذعان كردم.

آه عارفانه

جوان فرزانهاى مىخواست مناسك حجّ واجب را انجام دهد، ولى مشكلى پيش آمد و حجّ او فوت شد. جوان از ته دل آهى كشيد و بر اين عدم توفيق افسوس خورد.


  • شد جوانى را حجّ اسلام فوت از دلش آهى برون آمد به صوت

  • از دلش آهى برون آمد به صوت از دلش آهى برون آمد به صوت

سفيان ثورى كه در آن جا حاضر بود، رو به جوان كرد و گفت: من چهار بار حجّ خانه خدا را به جاى آوردهام، آيا حاضرى پاداش آن آهت را با ثواب حجّهاى من عوض كنى؟ آن جوان جواب داد: بلى، حاضرم. معامله نيكويى انجام گرفت و هر دو طرف راضى شدند.


  • بود سفيان حاضر آن جا غمزده چهار حجّ دارم برين درگاه من آن جوان گفتا خريدم و او فروخت آن نكو بخريد و اين نيكو فروخت

  • آن جوان را گفت: اى ماتم زده! مىفروشم آن بدين يك آه من آن نكو بخريد و اين نيكو فروخت آن نكو بخريد و اين نيكو فروخت

در آن شب سفيان در خواب ديد كه از هاتف غيبى ندايى آمد كه: اى سفيان! تجارت پرسودى كردى و اگر منفعتى خواستى امروز برايت حاصل شد. از اين سود فراوان تو، خداوند همه حجّها را قبول كرد و از تو خشنود گرديد. خوش به حالت كه حجّ واقعى از آن تو است.