بحران نیهیلیسم فکری و هنری نیچه

محمد مددپور

نسخه متنی -صفحه : 40/ 16
نمايش فراداده

وجهه نظر

افلاطون و نيچه در باب حقيقت

هيدگر در وجهه نظر

افلاطون در باب حقيقت Platons Lehre Von der Wahrheit ، با تذكر به مبادى تفكر نيچه، به انحراف تاريخى افلاطون در پرسش از وجود متذكر شد، اما خود دريافت كه اگر افلاطون با تأسيس متافيزيك و طرح تمثيل غار، تفكر را به نحوى نظر و نگرش به «ايده»ها تقليل داد، اين صرفاً آغاز راه بود، و بايد تفكر افلاطونى كه خصلت نيست انگارانه، در پوشيدگى و استتار وجود داشت، در «اراده به قدرتِ» تفكر نيچه اى، تماميت مى يافت و مطلق مى شد.

افلاطون فلسفه را به فرا رفتن به «ايده»ها و آن چيزى كه فقط سايه گون و تصويروش تجربه مى شود، مى برد. ابزار ادراك ايده نيز از نظر افلاطون نه حس، بلكه عقل فوق حسى است. و همه تلاش افلاطون براى پرورش وجهه نظر انسانى، در قرار گرفتن و سازگارى با اين بينش، از طريق «پائيديا» Paideia، يعنى تربيت انسان ايفا مى شود، و اين تحول از نظر هيدگر، منشأ پيدايى متافيزيك در تفكر افلاطون، همان سرآغاز اومانيسم است كه انسان در آن نه به مثابه والاترين موجود، بلكه چونان موجودى به هر حال آگاهانه در ميان موجودات، جاى مى يابد، و با عناوين مختلف در قلمرو يك محدوده اساسى تثبيت يافته مفاهيم متافيزيكى، با تعريف خاصى از او، يعنى حيوان ناطق يا عاقل، به آزادى امكاناتش، به صدق عزيمتش و به ايمنى زندگى اش رهنمون مى شود.

آنچه در اينجا مى تواند مورد تأمل جدى باشد، اين است كه از نظر هيدگر، تفكر افلاطون به تبع تغيير ذات و ماهيت حقيقت براى او آغاز مى شود. «حقيقت» كه پيش از افلاطون «ناپوشيدگى و كشف حجاب» aletheia تلقى مى شد، تحت و تابع سطح وجودى «ايده» از نازل ترين مرتبه تا «ايده خير» به مثابه كامل ترين آن ها قرار مى گيرد. بنابراين حقيقت، از اينجاست كه تابع سطحِ ديد و ايده و نظرگاه انسان مى شود، و بالاخره در نزد نيچه اين نظر در باب حقيقت كاملاً انكار مى گردد. ناپوشيدگى و درخشندگى، چونان نور محض و تجلّى به سوى وجود كه در افلاطون در پوشش و يوغ ايده قرار گرفته بود، و در ارسطو يك مرتبه بيش از پيش تنزل مى كند، و به جاى «عالم ايده عينى» به نزد «فاهمه و عقل و ذهن» انتقال پيدا مى كند، و به مطابقت «ذهن و عقل» با «عالم واقع» تعبير مى شود. در اينجا تعينِ «ذات حقيقت»، استنادى به اَلِتيا aletheia به معناى ناپوشيدگى و كشف حجاب ندارد. در واقع مناسبت برعكس شده كه در آن «حقيقت» چون امرى در تخالف و ضديت با كذب و امر خطا و ناصحيح درآمده است.

بنابراين، از حقيقت مفهومى صرفاً به معنى «صحت انديشه» و «صدق نظر گفتارى» دريافت شده است، و پس از افلاطون، در تفكر دو هزار و پانصد ساله غربى «معناى جديد حقيقت» تعيين كننده است. در نظر هيدگر، براى پيروان مذهب اسكولاستيك و تألّه عقلى مسيحى نيز، «حقيقت» در عقل انسانى و در علم الهى وجود دارد(14)، بنابراين، حقيقت در اينجا نيز، ديگر كشف حجاب و ناپوشيدگى و عدم استتار يعنى «اَلِتيا» نيست، بلكه «مطابقت» يعنى «هويوسيس» است.

دكارت از اين مرتبه نيز تنزّل مى كند، و تحقق حقيقت را، به صرف «فاهمه» محدود و منحصر مى داند. با اين عبارت كه: «حقيقت و خطا به معنى واقعى لفظ، نمى تواند جايى جز و منحصراً در فاهمه داشته باشد.» و بالاخره در دوران تكامل متافيزيك كنونى، نيچه در «اراده به قدرت» در باب جمله مذكور بار ديگر بازانديشى مى كند، و مى نويسد: «حقيقت نوعى خطاست كه بى آن، يك نوع خاصى از موجودات - «ذوات» زنده [انسان ] - نمى تواند زندگى كند. در نهايت ارزش دادن به زندگى است كه در اين باره تعيين كننده است.»

به سخن هيدگر، نيچه تصور مى كند، حقيقت به مثابه نوعى خطاست، و «ذات حقيقت» در روش تفكرِ تأويلى و تحريفى انسان ريشه دارد، هنگامى كه در «تعريف»، امرى سيال و در حال صيرورت و شدن، آن را از «تاب» مى اندازد، و به «تثبيت» آن مى گرايد، و از اينجا يك امر ناهمخوان، يعنى يك امر نادرست و خطامند را، چونان «امر واقعىِ فرضى» پيش مى آورد.

در اين تبيين نيچه اى از حقيقت، چونان نادرستى روش و منطق تفكر، در اصل نوعى توافق با همان تفكرى است كه سنّتاً معطوف به اين نكته بود كه «حقيقت» را به منزله صدق و صحت انديشه و گفتار (لوگوس) تلقى كرده است. بنابراين مفهوم نيچه اى حقيقت، واپسين بازتاب افراطى ترين پيامدى است كه از دگرگونى حقيقت، از معناىِ «ناپوشيدگى وجود» و «امر وجودشناسانه»، به صحتِ مشاهده و نگريستنِ موضوع شناسايى يعنى «سوژه» تأويل شده است.