اين عالم شبه جاودانه توهمى، پايان كار تفكر تك ساحتى نيچه است. حقيقتى كه انكار شده بود، اكنون بايد در متن زمين درك و يافت شود. او كه انديشه هايى، مانند اين كه «جهان را خداوند براى غايتى خلق كرده»، يا «جهان مجلاى خود ايده يا روان مطلق» است، را رد و نفى كرده بود، با خلق عالمى تقليل يافته، به اين نظر نهايى رسيد كه اين عالم صيرورت به انسان آن آزادى را مى بخشد كه هر معنايى را كه مى خواهد به زندگى ببخشد، و جز اين هيچ معناى ديگرى ندارد!! اوست كه در مقام ابرمرد ارزش هاى نو را، براى آرى گفتن به زندگى، و رهايى از نيست انگارى با واژگون كردن همه ارزش هاى كهن خلق مى كند. البته نفى ارزش ها، چنان كه آمد، به معنى قبول مردان قدرتمند و پر حرص و آز نيست كه بعضى به انديشه نيچه نسبت داده اند. نيچه مى دانست كه اين قبيل اشخاص از گذشته هم بوده اند. او حتى قيصر تنها را نمى پذيرد، بلكه در طلب «قيصر روم با روح مسيح» است!!
اما آيا حقيقتاً با اين فلسفه، به مثابه آخرين منطق و حجت خردمندى اروپا، مى توان از آن نيست انگارى متافيزيكى يونانى، و يا از بحران معنوى دو هزار و پانصد ساله غربى رهايى يافت؟ آيا «نيست انگارى فعال» و سپس ارزش آفرينى اَبَرمرد، فروبستگى ساحت قدس و غيبت وجود - حضور ماقبل يونانى را به پايان مى رساند، و آدمى به ساحت فتوح و گشايش وارد مى شود؟ قدر مسلم نه چنان است كه نيچه توان گذر از نيست انگارى را داشته باشد، حتّى آن جا كه به زبان حيوانات، از مراحل استحاله روح از حالت شترى به شيرى و سپس به كودكى سخن مى گويد. شتر حامل و حافظ بار ارزش هاى كهن است كه زير آن كمر خم كرده است. و شير «نه» گويى است كه به اژدهاى «تو بايست ارزش ها» نه مى گويد، و شتر را مى درد. اما او نمى تواند منجى بشر باشد، از اينجا بايد به ساحت كودكى و معصوميت انتقال يابد.
به هر تقدير، نيچه آخرين منزل و مرحله مابعدالطبيعه را طى كرده است، تا غرب در تكنيك جديد و در سيطره اى كه در ذات تفكر تكنيكى است، نه در ماشين آلات و ابزار صنعتى، بلكه در نوع و نحوه نگرش ارزشى به طبيعت و جهان و علم و فرهنگ، براى تصرف عالم به تماميت برسد. از اينجا مى توان گفت كه «اراده به قدرت» WillezuMacht نيهيليستى در تكنيك جديد و تفكر تكنكيكى نيچه، به نحو تام و تمام ظاهر مى شود، و فلسفه به پايان راه خويش مى رسد.
نقادى فرهنگ معاصر و مدرن گرچه با نيچه فيلسوف آلمانى (1844-1900) آغاز نشد، اما با او بود كه ضربه مهلك به مبانى اين فرهنگ، يعنى همان بنيادهاى مدرنيته وارد شد و بى پايگى آن را آشكار كرد. در حقيقت مدرنيته كه در انديشه هگلى به تماميت رسيده بود، اكنون مى بايست آخرين پاسخ بشرمدارانه را براى تجديد حيات خود در تفكر نيچه پيدا مى كرد و آن «اراده به قدرت» بود. اين اراده همان راه نفى هگلى را كه غايتى جز نفى نداشت، به نهايت مى رساند، ودر افق دُوْر بازگشت جاويدان همان به ثبات نايل مى آمد.
نيچه كه ادوار انديشه خويش را نقاب هايى گوناگون از انديشه خود مى دانست، در سير اگزيستانسيال خويش دائماً تغيير وضع مى داد و عادت داشت از اصل ها يا نظريه هاى خاصى سخن بگويد كه قوه حيات و زندگى آنها را مى آفريند، تا به قدرت و اراده بيش تر دست يابد، و خويش را بيش از پيش در جهان مستقر سازد.
نظريه بازگشت جاويدان همانِ نيچه نيز، از همين منظر آزمايش قدرت بود. آزمايشى براى آن كه به جاى نه شوپنهاورى به زندگى، آرى بگويد، و هر آنچه از رنج و عذاب و خوارى بى شمار در زمانِ بى پايان، از نو براى انسان پيدا مى آيد، با شادى آرى گويد و زندگى را در آغوش بفشارد.
نيچه كه جهان را به عنوان اراده و بازنمود(22) شوپنهاور مطالعه كرده بود، نقطه عزيمت خويش را مفهوم اراده او قرار داد، و آن را «يگانگى ازلى» ناميد، چونان چيزى كه خود را در جهان و در زندگى انسان نمايان مى كند، و آنجا، چون شوپنهاور، زندگى را هولناك و تراژيك وصف مى كند، و از دگرگون كردن و بهبود بخشيدن به آن از راه هنر، يعنى كار و اثر آفريننده نابغه، سخن مى گويد.