اين سوبژكتيويته و چشم انداز محدود و نسبى و جانبدارانه است و اصيل ترين آن در هنر در مقام دگرگون كننده واقعيت متجلى مى شود. هنر به عنوان عامل دگرگون كننده چشم انداز بيش تر از حقيقت به زندگى و شدن و صيرورت وفادار است.
اَبَرمرد در پايان تاريخ نيست انگارى فعال حقيقت چنين هنرى را درك مى كند، و دانايى و معرفت را از چشم انداز هنرمند مى بيند. تنها اوست كه هنر و خلاقيت را از منظر حيات نفسانى و اراده مى نگرد. ابرمرد به نداى وجود كه عين موجود و اراده است گوش مى سپارد و در پرتو آن به سرچشمه هاى آفرينش هنرى دست مى يابد، كه همان «اراده به قدرت و اراده» باشد.
بدين ترتيب نيچه هنر را با وارونه سازى مفهوم نيست انگارى به نهايت نفسانيت مى برد و از اين منظر و پرسپكتيو توّهم رهايى از نيست انگارى را با هنر نيست انگار مطلق جمع مى آورد.