مشو در كارهاى خويش خود سر كه از اين خودسرى پيدا شود سر گر افتد در جهان چيزيت در دست مباد آنكه شوى خود راى و سرمست كه سرمستى كشد سوى هلاكت به بدبختى نشاند روى خاكت ولى بالعكس اگر كس نرم و آرام ز خوى خودسرى بيرون نهد گام به فر دانش و هوش و مشاعر بكارى خلق را گيرد مشاور گر و بگرفته عقل ديگران را بخود داده است شركت مردمان را به خوشبختى بگيتى مى شود يار نهال كار وى نيكو دهد بار
هر آنكس را ز خود پوشيد از غير بدست او بود هر خوبى و خير به هر كاريش نيكوئى پديد است بهر قفلى سر انگشتش كليد است و گر بر راز خود پرده نپوشد هلاك خويش را از جان بكوشد
بلاى جان مردم تنگدستى است بشر از بى زرى در تيه پستى است اگر سقراط و افلاطون فقيراند بنزد خلق خوارند و حقيراند اگر فرعون و هامان بى تميزاند چو زر دارند نزد خلق عزيزاند
ببايد شخص ز آنكس حق گذارد كه او هم حق اين محفوظ دارد اگر از حق انسان بود تن زن كجى و كبر و عجبش داب و ديدن از اين ناكس كسى گر احترامى كند اندر مقامى بر سلامى خودش از خارج از آزادگى كرد به پيش اين به خوارى بندگى كرد دلا ز آكس ببايد كرد تكريم كه او واجب شمارد از تو تعظيم به عزت چون تو سويش مى كنى رو شود بر احترامت خم قد او چو او را دوست مى دارى تو از دل بدارد دوستت اندر مقابل
كسى گر مبتلا بر خودپسندى است به تيه پستى از اوج بلندى است نخواهد شد بدان پايه كه بايد شود محروم از آنجائيكه شايد وليك از شخص همت گر كه عالى است به تخت عزت و فرخنده حالى است چو دل از پايه خود خوش ندارد قدم بر فرق گردون مى گذارد
بكن كم آرزوها و امل را مواظب باشد هنگام اجل را چو پيك مرگ مى باشد ز دنبال بدنيا تا كى و تا چند اقبال ز چنگ دوستان هشيار و چالاك بكش دامان بكن كارى ز ادراك كه از كارت چو گردد دست كوتاه بباشد توشه و زاديت همراه چو آخر در شمار رفتگانى بكن كارى ز ياران درنمانى
هر آنكس را دو چشمى هست بينا به چشمش كار دنيا هست پيدا دلش روشن چو صبح از نور دين است به فكر كار روز واپسين است وليك آن كس كه قلبش تار و تيره است دو چشمش بسته است و سخت خيره است بر او آينده را رازست مستور به چشم كور گردد وارد گور
گنه را هر كسى بگذاشت از دست ز رنج توبه راحت گشت و خوش رست و گر كس بر گنه رو كرد و زشتى بناچارش ببايد بازگشتى خدا بايد بدو توفيق بدهد به با رنج از خطا و كرده برهد برو توفيق حق گر رو نيارد به توبت اشكى از چشمان نبارد نگون افتد بچاه تيره بختى خدا كيفر كشد از وى بسختى
بسا اشخاص كه يك لقمه خوردند بدان يك لقمه جان دادند و مردند طمع را در غذا آلوده چنگال كه در چنگ قضا گشتند پامال به افراط ار كه تاجر پاى پست است بزودى او دچار ورشكست است نيفتاده بدستش سود سرشار شود عمرى به بدنامى گرفتار بهر جا حرص حاكم هست و ساريست در آنجا اين مثل مجرا و جارى است
به هر چيزيكه خلق آن را ندانند ز نادانى بدان از دشمنانند كه خود با علم و دانش ديده انباز ز علم از جهل از آن رو تن زده باز