زير نور ماه مى شست آفتاب خويش را
ناتمام ار بود اندوه على با مرگ يار
تا جدا از فاطمه هرگز نگردد لحظه اى
گر سؤالى بود او را از فراق و بى كسى
كاسه چشمش لبالب از گلاب اشك بود
بندبند استخوان مرتضى از هم گسست
رفت در جمع يتيمان و نشست و گريه كرد
هر كه بيند داغ «ياسر» چون علىّ مرتضى
التيام از اشك بخشد التهاب خويش را