دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 1096
نمايش فراداده
غزليات
-
داد جاروبى به دستم آن نگار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
كردم از حيرت سجودى پيش او
آه بي ساجد سجودى چون بود
گردنك را پيش كردم گفتمش
تيغ تا او بيش زد سر بيش شد
من چراغ و هر سرم همچون فتيل
شمع ها مي ورشد از سرهاى من
شرق و مغرب چيست اندر لامكان
اى مزاجت سرد كو تاسه دلت
برشو از گرمابه و گلخن مرو
تا ببينى نقش هاى دلربا
چون بديدى سوى روزن درنگر
شش جهت حمام و روزن لامكان
خاك و آب از ژس او رنگين شده
روز رفت و قصه ام كوته نشد شاه شمس الدين تبريزى مرا
شاه شمس الدين تبريزى مرا
-
گفت كز دريا برانگيزان غبار
گفت كز آتش تو جاروبى برآر
گفت بي ساجد سجودى خوش بيار
گفت بي چون باشد و بي خارخار
ساجدى را سر ببر از ذوالفقار
تا برست از گردنم سر صد هزار
هر طرف اندر گرفته از شرار
شرق تا مغرب گرفته از قطار
گلخنى تاريك و حمامى به كار
اندر اين گرمابه تا كى اين قرار
جامه كن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببينى رنگ هاى لاله زار
كان نگار از ژس روزن شد نگار
بر سر روزن جمال شهريار
جان بباريده به ترك و زنگبار
اى شب و روز از حديش شرمسار مست مي دارد خمار اندر خمار
مست مي دارد خمار اندر خمار