دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 1129
نمايش فراداده

غزليات

  • بر سر ره ديدمش تيزروان چون قمر يك دم اى ماه وش اسب و عنان را بكش گفت منم آفتاب نيست تو را تاب تاب زانك تو در سردسير داشته اى رخت خشك برج من آن سوترست دور ز خشك و ترست از پس چندين حجاب چاك زدستى تو جيب جانب تبريز تاز جانب شمع طراز جانب تبريز تاز جانب شمع طراز
  • گفتم بهر خدا يك دمه آهسته تر اى تو چو خورشيد و خور سايه ز ما زو مبر زانك ز يك تاب من از تو نماند ار خشك لب و چشم تر بوده اى از خشك و تر نيك عجب گوهرست نيك پر از شور و شر از پس پرده تو را ياوه شده پا و سر شمس حق سرفراز تا شودت زيب و فر شمس حق سرفراز تا شودت زيب و فر